در جلوات حال شخص بعد از ولادت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
باشدش کار از اول پايه
طلب شير و جستن دايه
گه به دوشش کشند و گاه به مهد
گاه صبرش دهند و گاهى شهد
چون ز گهواره در کنار آيد
در دگر گونه گير و دار آيد
باشدش خوف و بيم از آتش و آب
آفت خفت و خيز و گريه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسد
و آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بى رنج و درد سر نبود
يا به مکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتى يادش
باز در گريه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقيه و دانشمند
راه يابد به خانقاهى چند
دل او را کند نژند و سياه
راتب هفته و وظيفه ماه
اى بسا! نان وقف کو به زيان
بدهد، تا رسد به حد بيان
بعد از آن يا شود مدرس عام
يا معيد و خطيب شهر و امام
يا برون اوفتد به دقاقى
يا به تزوير و شيد و زراقى
کم رسد زين ميان يکى به وصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر اين هوس نبود
به معانيش دسترس نبود
به دکانش برند و بنشانند
آتشى بر دماغش افشانند
ز غم و داغ حرفت و پيشه
گز و مقراض واره و تيشه
خوردنى بد، نشستنى غمناک
نان بى وقت و آب پر خاشاک
چو در آيد به پايه مردى
گرم گردد، رها کند سردى
افتدش زين سر سبک سايه
باد در بوق و آب در خايه
به کف حرص و آز در ماند
بازش آرند و باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه به دانش گرايد و نه هنر
تا زرش هست ميدهد بر باد
چون نماند شود به دزدى شاد
فاش و پنهان ز هوشيار و ز مست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پى فگار کنند
دست آخر سرش به دار کنند
صد ازين بى هنر تلف گردد
تا يکى در هنر خلف گردد
و گرش بخت يارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
يا شود خواجه گرامى بهر
يا سرافرازى ار اکابر شهر
يا اميرى شود فروزنده
يا دبيرى ديار سوزنده
رنج بسيار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و درد سر بسته
چون ز سوداى قربت و پيشى
با سعادت دلش کند خويشى
جور و خوارى کشد ز شاه و امير
ناگهان بر نشانش آيد تير
از عمل برکند چراغى چند
خانه و آسياب و باغى چند
مرکبى چند در طويله کشد
دست بر صورتى جميله کشد
غم آنها بگيردش دامن
آز و حرص و نياز پيرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهاى ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گريخت آه و دريغ
ور سقوط شد ستور، بارد ميغ
حسد دشمنانش اندر پى
حاجت دوستان به جانب وى
بار صد کس به تن فرو گيرد
آتش دوزخ اندرو گيرد
دل مظلوم در دعاى بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او ز هر طرف قلاب
بسته بر وى ز بيم دلها خواب
سالها کار اين و آن سازد
که زمانى به خود نپردازد
نتواند دمى نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را ياد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنيا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بينش و حضور به خشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمى گم شود درين سر و کار
تا ازيشان يکى رسد به کنار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید