رسیدن نوفل به مجنون

غزلستان :: نظامی :: لیلی و مجنون

افزودن به مورد علاقه ها
لیلی پس پرده عماری
در پرده‌دری ز پرده داری
از پرده نام و ننگ رفته
در پرده نای و چنگ رفته
نقل دهن غزل سرایان
ریحانی مغز عطر سایان
در پرده عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده
افتاده چو زلف خویش درتاب
بی‌مونس و بیقرار و بیخواب
مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش می‌گشت
بی‌عذر همی دوید عذرا
در موکب وحشیان صحرا
بوری به هزار زور می‌راند
بیتی به هزار درد می‌خواند
بر نجد شدی ز تیر وجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی
بر زخمه عشق کوفتی پای
وز صدمه آه روفتی جای
هر عاشق کاه وی شنیدی
هر جامه که داشتی دریدی
از نرم‌دلان ملک آن بوم
بود آهنی آب داده چون موم
نوفل نامی که از شجاعت
بود آنطرفش به زیر طاعت
لشگر شکنی به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشم‌دار
هم دولتمند و هم درم‌دار
روزی ز سر قوی سلاحی
آمد به شکار آن نواحی
در رخنه غارهای دلگیر
می‌گشت به جستجوی نخجیر
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه‌بندی
محنت زده غریب و رنجور
دشمن کامی ز دوستان دور
وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده دردم
پرسید ز خوی و از خصالش
گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی
دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر کزان دیار پوید
شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم
بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی
باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام
وان نیز به یاد آن دلارام
در کار همه شمارش اینست
اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم
کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند
می‌گفت فسانهای گرمش
چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد
بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی
گر خود همه مغز پوست بودی
از هر نمطی که قصه می‌خواند
جز در لیلی سخن نمی‌راند
وان شیفته زره رمیده
زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف خوش برآمد
می‌زد جگرش چو مغز برجوش
می‌خواند قصیدهای چون نوش
بر هر سخنی به خنده خوش
می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش
وان چرب‌سخن به خوش جوابی
می‌کرد عمارت خرابی
کز دوری آن چراغ پرنور
هان تا نشوی چو شمع رنجور
کورا به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه
مجنون ز سر امیدواری
می‌کرد به سجده حق گزاری
کاین قصه که عطر سای مغزست
گر رنگ و فریب نیست نغزست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید