بلبل نمى شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حيرت مباد پرده بينايى کسي!
کز يوسفيم در ته يک پيرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تيغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سينه گرم ايستاده است
فانوس وار از تن من پيرهن جدا
گر پى برد به چاشنى آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که يکدلند
از هم نمى کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
انديشه غريب، مرا از وطن جدا