آب حيوان زند آب در ميخانه ما
مى گزد خضر لب از حسرت پيمانه ما
از سر شيشه اگر پنبه بگيرد ساقى
گل ابرى شود از گريه مستانه ما
در دل ما نبود منزلتى دنيا را
گنج افتاده ز طاق دل ويرانه ما
دانه سوخته خال، پر و بال رساند
بر لب کشت همان خال بود دانه ما
چند از دور کسى دست بر آتش دارد؟
رشته فرسود ادب شد پر پروانه ما
صائب از بس که پريشانى خاطر جمع است
جغد وحشت کند از سايه ويرانه ما