گر به گلزار برى آن رخ افروخته را
گل به بلبل نگذارد جگرسوخته را
هر که پوشد ز جهان چشم، نماند بى رزق
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
نکند چرخ تعدى به جگرسوختگان
سرمه در کار نباشد نفس سوخته را
منت زلف مکش دل چو گرفتار تو شد
رشته حاجت نبود طاير آموخته را
نيست حاجت شب پروانه ما را به چراغ
شمع از خود بود اين بال و پر افروخته را
دلت اى غنچه محال است سبکبار شود
تا نريزى ز بغل اين زر اندوخته را
ايمن از زخم زبان شد ز خموشى صائب
نيست انديشه ز سوزن دهن دوخته را