متاب از کشتن ما اى غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق اين صبح روشن را
مرا از صافى مشرب ز خود دانند هر قومى
که هر ظرفى به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادى چون قدم در راه از دلبستگى بگذر
که مى گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بيفشان دانه احسان، ز برق فتنه ايمن شو
که جز نقش پى موران حصارى نيست خرمن را
به زور عشق ازين زندان ظلمانى توان رستن
که جز رستم برون مى آورد از چاه بيژن را؟
نمى گردد حريف نفس سرکش عقل دريا دل
چگونه زير دست خويش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، اى جوياى آزادى
گشايش نيست بى سرگشتگى سنگ فلاخن را
به دشمن مى گريزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را