به دنياى دنى بگذار جسم پاى در گل را
که نتوان راست گردانيدن اين ديوار مايل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل مى کند تسليم اين درياى هايل را
مشو در خاکدان عالم از ياد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر مى کند اين مهره گل را
تن بى معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمين شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگى نزديکى دريا
زبان شکوه از خاشاک بسيارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و ديوار مى بارد
ز هر خارى خطر چون تير باشد صيد غافل را
چه داند پيکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز ليلى بهره اى غير از گرانى نيست محمل را