شماره ٢٢٣: سنگ طفلان موميايى شد دل ديوانه را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
سنگ طفلان موميايى شد دل ديوانه را
شد شکستن باعث آبادى اين ويرانه را
نغمه در جوش آورد خون من ديوانه را
مى رساند ناخن مطرب به آب اين خانه را
آنچنان کز موج گردد شورش دريا زياد
مى کند ديوانه تر زنجير اين ديوانه را
روى در عشق حقيقى از مجاز آورده ايم
شسته ايم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را
عاشق و انديشه بوس و تمناى کنار؟
بهر عبرت شمع آتش مى زند پروانه را
سبحه تزوير زاهد نيست بى مکر و فريب
ريشه ها در دل دوانيده است دام اين دانه را
مى رساند بوى مى خود را به مخموران خويش
گو برآرد محتسب با گل در ميخانه را
در سواد شهر، مجنون سير صحرا مى کند
نيست با لفظ آشنايى معنى بيگانه را
مى تواند برق آفت را سپردارى کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگى خم به سر جا مى دهد پيمانه را
دل عبث چشمى به خال زير زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد اين دانه را
بر کمال خوش قماشى حجت ناطق بود
اين که پشت و رو نباشد مردم بيگانه را
همچو شمع کشته گيرد زندگانى را ز سر
جامه فانوس اگر گردد کفن پروانه را
خون ما را شعله آواز مى آرد به جوش
مى رساند ناخن مطرب به آب اين خانه را
گر نيايد بر سر انصاف صائب محتسب
مى گشايد زور مى آخر در ميخانه را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید