چشم شوخش مى برد آرام و تسکين مرا
مى دهد سر در بيابان کوه تمکين مرا
گردش چشمى که من ديدم ازان وحشى غزال
در فلاخن مى گذارد خواب سنگين مرا
پاى گل را مى گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان مى ديد اگر دست نگارين مرا
مى شدى زنار خونين جوى شيرش بر کمر
بيستون گر مى کشيدى ناز شيرين مرا
بعد مردن نيست حيرت گر ز سر گيرم حيات
گر کنند از خشت خم احباب بالين مرا
گر چه خون را مشک مى سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت مى دهد آهوى مشکين مرا
کرد تحسين رسايى هاى فهم خويشتن
آن که تحسين کرد صائب فکر رنگين مرا