شماره ١٧٧: شيشه اي، مى بود اگر چون شمع بر بالين مرا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شيشه اي، مى بود اگر چون شمع بر بالين مرا
از خمار مى نمى شد دل سيه چندين مرا
داغ دارد شعله سرگرميم خورشيد را
پخته گردد، خشت خامى گر شود بالين مرا
مى کشد دست نوازش بر سر دريا ز موج
آن که بر دل مى نهد دست از پى تسکين مرا
جوش دريا بى نياز از آتش همسايه است
ساده لوح آن کس که بى تابى کند تلقين مرا
سرمه مى کردم ز برق تيشه سنگ خاره را
گوشه چشمى اگر مى بود از شيرين مرا
تا عنان نفس سرکش را به دست آورده ام
توسن افلاک چون عيسى است زير زين مرا
استخوان در پيکر من توتيا خواهد شدن
خواب غفلت گر به اين عنوان شود سنگين مرا
کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
مى کند تمکين خود، هر کس کند تمکين مرا
چون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟
نيست کم از شاخ گل هر مصرع رنگين مرا
کرد از فکر معاش آسوده ام فکر معاد
شد دواى صد هزاران درد، درد دين مرا
از هوسناکان دنيا گر گريزم دور نيست
مى فزايد خارخار از صحبت گرگين مرا
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه اى
مد احسانى است از ابروى او هر چين مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید