برگ عيش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابى شد دل آگاه را روز حساب
ديده انصاف ميزان قيامت شد مرا
پيرى از دنياى باطل کرد روى من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر مى تلخى که بردم در جوانى ها به کار
وقت پيرى مايه اشک ندامت شد مرا
دانه اى جز خوردن دل نيست در هنگامه ها
حيف از اوقاتى که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ايام پيرى کم شد از نور بصر
باعث افزونى نور بصيرت شد مرا
منت ايزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانى گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگى دست حمايت شد مرا