چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
يا رب انصافى بده آن خط بازيگوش را
کار من با سرو بالايى است کز بس سرکشى
مى شمارد حلقه بيرون در، آغوش را
از جهان بى خودى پاى تزلزل کوته است
نيست پرواى قيامت عاشق مدهوش را
زير گردون سبک جولان چه عاجز مانده اي؟
مى توان برداشتن از جوشى اين سرپوش را
روزگارى شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کيست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟