ننگ کفر من به فرياد آورد ناقوس را
مى کشد ايمان من در خون، لب افسوس را
از هواى نفس ظلمانى است سير و دور خلق
دود مى آرد به جنبش صورت فانوس را
عيب خود ديدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زياد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشايست خود باشد که نيست
نامه قتلى به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روى بنمايد ترا
گر توانى ترک کردن عالم محسوس را