شماره ٢٢٧: گر تو روى دل خود آينه سيما بينى

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر تو روى دل خود آينه سيما بينى
چهره دوست در آن آينه پيدا بينى
چون تو از ظلمت هستى نفسى باز رهى
همه آفاق پر از نور تجلى بينى
دل بآب مژه و آه جگر صافى کن
تا چو آيينه پاکيزه مجلى بينى
از دم و نم رخ آئينه شود تيره وليک
روى آئينه دل زين دو مصفا بينى
بزم اقبال تو آراسته گردد آندم
که چراغ از تف جان و مژه شعلا بينى
چند گوئى که نديدم اثر طلعت دوست
ديده از خواب گران باز گشا تا بينى
سر موئى اگر از سر هويت دانى
دوست را در همه آفاق هويدا بينى
رشته صد تو بود اندر نظر ظاهر بين
چو سر رشته بيابى همه يکتا بينى
گر بباران نگرى قطره فزونست از حد
چون بدريا برسد خود همه دريا بينى
نور انجم چو بياميخت نگردد ممتاز
گر چه بر چرخ بسى گوهر رخشا بينى
يک مسمى چو تجلى کند از بهر ظهور
اختلاف صور و کثرت اسما بينى
سوى وحدت نظرى کن بکمال اخلاص
تا در او اسم و صفت عين مسمى بينى
واحدى در همه اعداد چنان سياريست
سريان احد اندر همه اشيا بينى
سبل هستى خود دور کن از ديده دل
تا رخ دوست بدان ديده بينا بينى
اختلافت صور آمد سبب کثرت و بس
چون ز تنها گذرى دلبر تنها بينى
سقف ديوار چو مانع شود از پرتو شمس
نور خورشيد بهر خانه ز مجرا بينى
صورت جزوى هر خانه چو ويران گردد
نور بى شايبه کثرت اجزا بينى
پنبه از گوش بدر کن که همى گويد يار
من چو اندر نظرم چند بهر جا بينى
قانع وعده فردا شده اى خود چه شود
اگر امروز تو فردائى ما را بينى
ما چو بحريم و تو چون قطره ز ما گشته جدا
چون تو دريا برسى خود همه دريا بينى
تو نقاب رخ مائى چو ز خود باز رهى
بى حجاب از رخ ما جاى تماشا بينى
ما چو آبيم تو چون کف که بود بر سر آب
چون ز کف درگذرى آب همانا بينى
ما چو دريم گرانمايه و تو چون صدفى
چون صدف را شکنى لؤلؤى لالا بينى
ديده از ما طلب و چهره بدان ديده ببين
کى بهر ديده حسين روى دلارا بينى
بنده يار شوى شاهى عالم يابى
خوارى عشق کشى عزت والا بينى
رنج نابرده کجا گنج بدستت آيد
درد ناديده کجا روى مداوا بينى
شوره از خاک دمد پس گل و سنبل رويد
غوره از تاک رسد پس مى حمرا بينى
وعده يسر پس از عسر بود در قرآن
طلعت نوروز بعد از شب يلدا بينى
خطر باديه مردانه دو سه روز بکش
کآنچه دلبر کند آنرا همه زيبا بينى
در هواهاى هويت به پر عشق بپر
کآشيان برتر ازين عرش معلا بينى
منتهاى سفر روح قدس را در سر
گاه معراج دلت پايه ادنى بينى
آن محبت که ظهور همه از جوشش اوست
تو مپندار که او را شنوى يا بينى
روح را در طلبش عاجز و حيران يابى
عقل را در صفتش واله و شيدا بينى
آفت جان و دل گوشه نشينان عشقست
که بهر گوشه از او فتنه و غوغا بينى
آتش عشق گهى در دل يوسف يابى
گاه در جان غم اندوز زليخا بينى
نازنينى است که گه ناز کند گاه نياز
تا تو در وى صفت وامق و عذرا بينى
گاه از ديده مجنون نگرد در ليلى
گاه در ديدنش از ديده ليلا بينى
آنچنان گنج که در عرش نگنجيد حسين
ديده بگشاى که در کنج سويدا بينى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید