شماره ٢٢٦: دلا تا کى ز نادانى همه نقش جهان بينى

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلا تا کى ز نادانى همه نقش جهان بينى
صفا ده ديده خود را که تا ديدار جان بينى
چو در بند صور باشى همه خاک آيدت گيتى
چو از صورت برون آئى جهان پر گلستان بينى
ز عشق پرده سوز اى دل بعالم آتشى افکن
که تا در زير هر پرده جمال دلستان بينى
از اين و آن حجاب آمد ترا در راه عشق اى دل
چو در دلدار پيوندى نه اين بينى نه آن بينى
ز کثرت جان خرم را غم و اندوه ميزايد
بوحدت آى تا خود را هميشه شادمان بينى
تن از ديدار جان مانع شود چشم جهان بين را
حجاب تن چو بردارى جمال جان عيان بينى
کف تيره حجاب آمد ز آب صافى اى صوفى
هلا بشکاف اين کف را که تا آب روان بينى
صدف تا نشکنى گوهر نيايد در نظر پيدا
چو بشکستى صدف در وى بسى گوهر نهان بينى
سحاب تيره چون آمد ز مهر و مه شود حايل
چو ابر از پيش برخيزد تو مهر و مه عيان بينى
مجرد شو ز خويش آنگه در اين دريا قدم درنه
که چون با خويشتن آئى نهنگ جان ستان بينى
اگر با خويشتن عمرى بسر در راه او پوئى
نه از مقصد نشان يابى نه اين ره را کران بينى
ز خاک درگه مردى بچشم دل بکش گردى
پس آنگه در جهان بنگر که تا جان جهان بينى
ز فيض رحمت ايزد طراز آستين يابى
اگر در چشم دل زان در غبار آستان بينى
بجيب همت ارزانى بدارالملک ربانى
ز سوى حضرت قدسى جنيبتها روان بينى
پى معراج روحانى برآ زين فرش ظلمانى
که تا بر عرش رحمانى ز جذبه نردبان بينى
براق برق جنبش را چو در ميدان برانگيزى
کمينه جاى جولانش ز اوج آسمان بينى
در آن ميدان چو قلاشان سبکره کى توانى شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بينى
اگر دست غم عشقش عنان همتت گيرد
ملک اندر رکاب آيد فلک را همعنان بينى
نقوش نفس شهوانى چو از خاطر برون رانى
رموز سر غيبى را ز خاطر ترجمان بينى
سمند همت ار يابى بهل آرايش حکمت
چه حاجت مرکب جم را که تا بر گستوان بينى
ز شيطان از چه پرهيزى چو با رحمان بود کارت
ز رهزن از چه انديشى چو حق را پاسبان بينى
ز گفتار و زبان دانى چو در حيرت فرومانى
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بينى
اگر از تن برون آئى درآئى در حريم جان
وگر از خود فنا گردى بقاى جاودان بينى
اگر اى طاير قدسى ز حبس تن برون آئى
ز شاخ سدره طوبى نخستين آشيان بينى
بده جان و غمش بستان از ايرا اندرين سودا
نه در دنيا پشيمانى نه در عقبى زيان بينى
خليل آسا ز عشق او درآ در آتش سوزان
که در هر گوشه آتش هزاران بوستان بينى
حذر کم کن اگر آتش بود پر اخگر و شعله
کز اخگر لاله ها يابى ز شعله ارغوان بينى
تو از خود ناشده فانى نيابى وصلت باقى
کنار دوست چون يابى که خود را در ميان بينى
خيانت چيست ميدانى در اينره خويشتن ديدن
ز خود بگذر در او بنگر امين شو تا امان بينى
اگر چون روح ربانى خدا خواهى شرف يابى
وگر چون نفس شهوانى هوا جوئى هوان بينى
ز غير او ستان دل را چو او را دلستان دانى
ز عيب آخر تبرا کن چو او را غيب دان بينى
ز دست دل مده دردش اگر درمان هميخواهى
مشو دور از بر عيسى چو خود را ناتوان بينى
مشو مغرور اين عالم که چون بر هم نهى ديده
نه تاج خسروان يابى نه طغراى طغان بينى
گه از حسن و جمال او نهاد تو شود فرخ
گه از نقش خيال او بهار اندر خزان بينى
نه آن فرخ نهار است آنکه باشد ظلمت شامش
نه آن خرم بهار است اين که آنرا مهرگان بينى
ز ويرانى مترس اى جان که چون دل گشت ويرانه
غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بينى
ز کبر و از ريا بگذر بکوى کبريا تا تو
ز قبض و رحمت ايزد ردا و طيلسان بينى
جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
که در وى اختر و گردون هم آتش هم دخان بينى
بخاک فرش ظلمانى ميالا دامن همت
که تا عرش جهان بانى و راى لامکان بينى
چو دل از درد خرم شد دل از دلدار برتابى
چو قلب از عشق صافى شد جهان اندر جنان بينى
حسين از دامن مردى بچشم جان بکش گردى
که با اين چشم نورانى نشان بى نشان بينى
چو گرد آلوده موئى را زمين بوسى کنى يکدم
ز يمن همتش خود را خداوند زمان بينى
برافشان دست از دستان بيا با دوستان بنشين
که تا ز اسرار روحانى هزاران داستان بينى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید