دوش خوردم از شراب عشق او پيمانه
گشت عقلم بيقرار و بيدل و ديوانه
آشنائى کرد با من عشق عالم سوز او
گشتم از دين و دل و جان و خرد بيگانه
روح قدسى مست گردد عقل ديوانه شود
گر کند ساقى مجلس غمزه مستانه
طعنه کم زن بر من ديوانه اى فرزانه دل
زانکه من بودم در اول همچو تو فرزانه
رازهاى عشق موسى را از اين شيدا شنو
قصه ليلى و مجنون نيست جز افسانه
کعبه دل را تو پرداز از خيال غير دوست
ورنه خوانند اهل دل آن خانه را بتخانه
محو شو در يار همچون آينه يکروى باش
گرد خود کم گرد و دوروئى مکن چون شانه
در ميان پاکبازان راه کى يابى حسين
تا نبازى جان خود را در ره جانانه