شماره ٢٠٦: بر جگر آبم نماند از آتش سوداى او

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر جگر آبم نماند از آتش سوداى او
خاک ره گشتم در اين سودا که بوسم پاى او
بستم از غيرت در دل را بروى غير دوست
تا که خلوتخانه چشم دلم شد جاى او
دارم از جنت فراغت با رخ جان پرورش
نيستم پرواى طوبى با قد رعناى او
ساکنان عالم بالا نهند از روى فخر
سر بر آن خاکى که بنهد پاى بر بالاى او
سنبل اندر باغ پيچيده ز دست طره اش
لاله بر دل داغ دارد از رخ زيباى او
گر نديدى رسته از شکر نبات اينک ببين
سبزه خط بر لب شيرين شکرخاى او
کلبه تاريک من خواهم که يکشب تا بروز
روشنائى يابد از روى جهان آراى او
گر ز دست من رود سرمايه سود دو کون
پاى نتوانم کشيدن باز از سوداى او
از سر کويش بجنت روى کى آرد حسين
نيست غير از کوى جانان جنت المأواى او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید