شماره ٢٠٣: جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم
تا بدين حيلت به بندم خويش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وى سرکشم
عشق او سيلى است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نيم جزو
گشت از اين ادراک عاجز فکرت دراک او
گر چه کنجى نيست خالى از فروغ آفتاب
چشم خفاشى ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پيش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بريزد خون جانم غمزه بى باک او
جامه عشقش چو گيرم جامه جان را چه قدر
تا نينديشم من آشفته دل از چاک او
باک کى دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید