شماره ١٨٦: اى دل از وحشت سراى دار گيتى کن کران

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل از وحشت سراى دار گيتى کن کران
بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان
چون قباى جان تو دارد طرازى از بقا
دامن همت ز گرد عالم فانى فشان
در نورد اين فرش خاکى را که هنگام عروج
هست مرغ همتت را عرش کمتر آشيان
در مغيلان گاه غولانت چرا بايد نشست
چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان
سرمه چشم دل از خاک سياه فقر کن
پيش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان
کشتى عمرت از اين غرقاب کى يابد نجات
تا هواى نفس تو باد است و شهوت بادبان
چون هماى همتت بگشاد بال کبريا
باشد از يک بيضه کمتر پيش او هفت آسمان
از پى اسرار اسرى شبروى کن شبروى
تا براق دولتت را برق نبود همعنان
گر بخلوتخانه وحدت ترا بارى بود
خويشتن چون حلقه بارى از درونشان در نشان
دلدل دل در چراگاه از رياض خلد ساز
چشم آخر بين تو بند از آخور آخر زمان
از نويد عاطفت والله يدعوا گوش کن
تا ترا رضوان شود در روضه کمتر ميزبان
توشه اى از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
چون خران کاه کش کمجوى راه کهکشان
چشم بر قرص مه و خورشيد تا کى باشدت
بگذر و بگذار با دونان گيتى اين دونان
زين اباى بى نمک دستت ميالا تا شوى
بر سر خوان ابيت عند ربى ميهمان
پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
بندگى کن تا شود حفظ خدايت پاسبان
سايبان از فضل حق گر هست هيچت باک نيست
بر در و ديوار قصرت گر نباشد سايبان
همدمى چون نيست پيدا راز پنهان خوشتر است
محرمى چون نيست حاصل مهر بهتر بر دهان
زين زبان دانى شوى فردا زبانى را زبون
گر تو نتوانى شدن امروز مالک بر زبان
بر در و ديوار کثرت آتش دل چون زنى
يابى از توفيق حق بر بام وحدت نردبان
گر غبار بندگى سازى طراز آستين
بر در قربت توانى گشت خاک آستان
دم ز آوا برکش و با رنگ بى رنگى بساز
رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان
باديه پر غول و تو در خواب غفلت مانده اى
با چنين خفتن عجب باشد اگر يابى امان
کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته اى
خيز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا مى نشنوى
زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
مال و سر افشان بپاى فقر و جان ايثار کن
کين متاع نازنين نايد بدستت رايگان
چون نجيب فقر آمد زير زينت کى کند
حادثات دهر سوى تو جنيبتها روان
ديده از عيب همه اسرار بايد دوختن
تا زبانت گردد از اسرار غيبى ترجمان
مرد معنى را ز قول و فعل ميبايد شناخت
راه حق نتوان سپردن با رداء و طيلسان
طيلسان بر دوش تو سودى نخواهد داشتن
چون تو با معجر برون آئى از اين طى لسان
تا تو با خويشى نيابى هرگز از جانان خبر
بى نشان شو تا توانى يافت از وصلش نشان
از هويت دم زنى باشى عزيز هر دو کون
با هوا همراه گردى آيدت ذل هوان
کى رسى از لا بالا تا نباشد مرترا
مرکب لاهوت از الا و هو در زير ران
دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلى
آدم از يک وسوسه بيرون شد از صدر جنان
راه حق در پيش و رهبر نفس هشدارى حسين
منزلت پر آفتست و غول دارى ديده بان
نفس چون در ملک خورسندى برافرازد علم
خسروش خاسر نمايد هم بود طاغى طغان
گر ز سر نيستى و هستيت باشد خبر
کى شود از نيستى غمگين ز هستى شادمان
عمر کوته شد سکندر را بدان ملکى که هست
خضر را با مفلسى بنگر حيات جاودان
اى خداوندى که بر مرصاد جانها حاکمى
جان ما را زين رصدگاه حوادث وارهان
فکر سوداى جهان جان مرا محبوس کرد
جان خلاصم ده ز فکر اينم و سوداى آن
پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه اى
وانگه اين بيچاره را از ننگ هستى وارهان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید