شماره ١١٩: خوشا جانى که بستاند بدست خويش جانانش

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خوشا جانى که بستاند بدست خويش جانانش
زهى عيدى که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل بايد چو غنچه چاک پيراهن
که تا يابد مشام جان شميمى از گلستانش
بکن پيراهن هستى ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عين بيخويشى برآرى از گريبانش
چو اندر خلوت خاصش بدين هستى نمى گنجى
ز دربانش چه ميپرسى چو حلقه پيش دربانش
گر از آب حيات اى دل بمنت ميدهد خضرت
چو تو هستى زمستانش بخاکش ريز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبى جانان ز روى لطف مهمانش
مرا عاشق چنان بايد که روز حشر نفريبد
نعيم جنت اعلى رياض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ايمان بسى ديباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ايمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود يکدم
بيا پيش حسين آنگه شنو اسرار پنهانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید