شماره ٤٧: اين چه داغى است که از هجر تو بر جان من است

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اين چه داغى است که از هجر تو بر جان من است
وين چه سوزيست که بر سينه بريان من است
حال دل از شکن طره خود پرس که او
مو بمو واقف احوال پريشان من است
با چنين ديده غم دل نتوانم پوشيد
زانکه غماز دلم ديده گريان من است
همچو مجنون بجنون شهره شهرى شده ام
تا سر زلف خوشت سلسله جنبان من است
بى توام ترک تماشاى گلستان نبود
هر کجا چون تو گلى او ز گلستان من است
آسمان گو بنشان شمع شب افروز فلک
ماه رخساره تو شمع شبستان من است
از زر و سيم رخ و اشک توانگر گشتم
تا که گنج غم تو بر دل ويران من است
زان لب همچو نگين و دهن چون خاتم
ملک آفاق چو جمشيد بفرمان من است
سالها لاف زدم کان فلانم ليکن
از کرم هيچ نگفتى که حسين آن من است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید