شماره ٤٥: اى باد صبحدم گذرى کن بکوى دوست

غزلستان :: منصور حلاج :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى باد صبحدم گذرى کن بکوى دوست
وز من ببر سلام و تحيت بسوى دوست
رخ بر درش نهاده بگو از زبان من
کاشفته گشت حال دلم همچو موى دوست
گر دست حادثات ز پايم در افکند
باشد هنوز در سر من آرزوى دوست
قربان اگر کنند به تيغ جفا مرا
بدکيشم ار روم ز سر جستجوى دوست
دشمن بگفتگوى من افتاده است و من
آن نيستم که ترک کنم گفتگوى دوست
صد بار مردم از غم و بازم حيات داد
همچون مسيح باد سحرگه ببوى دوست
اين دولتم بس است که غايب نميشود
يکدم ز پيش ديده من نقش روى دوست
يارب بود که بار دگر چشم تيره ام
روشن شود ز پرتو روى نکوى دوست
دانى که کحل چشم حسين شکسته چيست
گردى که باد صبح رساند ز کوى دوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید