شماره ٢٧٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اگر نه بسته اين بى هنر جهان شده اى
چرا که همچو جهان از هنر جهان شده اي؟
تن تو را به مثل مادر است سفله جهان
تو همچو مادر بدخو چنين ازان شده اى
چرا که مادر پير تو ناتوان نشده است
تو پيش مادر خود پيرو ناتوان شده اي؟
فريفته چه شوى اى جوان بدانکه به روى
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده اي؟
چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل
تو بر زمانه بدمهر مهربان شده اى
به خوى تن مرو ايرا که تو عديل خرد
به سفله تن نشدى بل به پاک جان شده اى
نگاه کن که: در اين خيمه چهارستون
چو خسروان ز چه معنى تو کامران شده اى
چه يافتى که بدان بر جهان و جانوران
چنين مسلط و سالار و قهرمان شده اى
زمين و نعمت او را خداى خوان تو کرد
که سوى او تو سزاى نعيم و خوان شده اى
طفيليان تو گشتند جمله جانوران
بر اين مبارک خوان و تو ميهمان شده اى
گمان مبر که بر اين کاروان بسته زبان
تو جز به عقل و سخن مير کاروان شده اى
اگر به عقل و سخن گشته اى بر اين رمه مير
چرا ز عقل و سخن چون رمه رمان شده اي؟
چرا که قول تو چون خز و پرنيان نشده است
اگر تو در سلب خز و پرنيان شده اي؟
تو را همى سخنى خوب گشت بايد و خوش
تو يک جوال پى و گوشت و استخوان شده اى
تو را به حجر گکى تنگ در ببست حکيم
نه بند در تو چنين از چه شادمان شده اي؟
يقين بدان که چو ويران کنند حجره تو
همان زمان تو بر اين عالى آسمان شده اى
نهان نه اى ز بصيرت به سوى مرد خرد
اگرچه از بصر بى خرد نهان شده اى
زفضل و رحمت يزدان دادگر چه شگفت
اگر تو مير ستوران بى کران شده اي!
نگاه کن که چو دين يافتى خداى شدى
که چون خداى خداوند هندوان شده اى
اگر به دين و به دنيا نگشته اى خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده اى
به دوستان و به بيگانگان به باب طمع
به سان اشعب طماع داستان شده اى
اگر جهان را بنده ى تو آفريد خداى
تو پس به عکس چرا بنده جهان شده اى
بدوز چشم ز هر سوزيان به سوزن پند
که زارو خوار تو از بهر سو زيان شده اى
به شعر حجت گرد طمع ز روى بشوى
اگر به دل تبع پند راستان شده اى
وگر عنان خرد داده اى به دست هوا
چو اسپ لانه سرافشان و بى عنان شده اى
سخن بگو و مترس از ملامت، اى حجت
که تو به گفتن حق شهره زمان شده اى
تو نيک بختى کز مهر خاندان رسول
غريب و رانده و بى نان و خان و مان شده اى
به حب آل نبى بر زبان خاصه و عام
نه از گزاف چنين تو مثل روان شده اى
بس است فخر تو را اين که بر رمه ى ايزد
به سان موسى سالار و سرشبان شده اى
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
به پند و حکمت از اين گنگ ترجمان شده اى
گمان بد بگريزد ز دل به حکمت تو
از آن قبل که تو از حق بى گمان شده اى
به آب پند و طعام بيان و جامه علم
روان گمره را نيک ميزبان شده اى
قران کنند همى در دل تو حکمت و پند
بدان سبب که به دل خازن قران شده اى
تو اى ضعيف خرد ناصبى که از غم من
چو زرد بيد به ايام مهرگان شده اى
به تو همى نرسد پند دل پذيرم ازانک
تو بى تميز به گوش خرد گران شده اى
ز بهر دوستى آل مصطفى بر من
بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده اى
تو بى تميز بر الفغدن ثواب مرا
اگر بدانى مزدور رايگان شده اى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید