شماره ٢٦٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دليت بايد پر عقل و سر ز جهل تهى
اگرت آرزوست امر و نهى و گاه و شهى
هنرت بايد از آغاز، اگر نه بى هنرى
محال باشد جستن بهى و پيش گهى
کجاست جاى هنر جز به زير تيغ و قلم؟
بدين دو بر شود از چه به گاه شاه و رهى
قلم دليل صلاح است و تيغ رهبر جنگ
تو زين دو اى هنرى مرد بر کدام رهي؟
قلم نشانه عقل است و تيغ مايه جور
يکى چو حنظل تلخ و يکى چو شهد شهى
به تيغ يک تن بهتر نيايد از سپهى
وگر چه جلدى تو يک تنى نه يک سپهى
به تيغ بهترى تو به بترى ى دگرى است
نگر به حال بدى ى ديگرى مجوى بهى
بهى به نوک قلم جوى اگر همى خواهى
که زان بهى دگرى را نياورى تبهى
ازان تهى تر دستى مدان که پر نشود
مگر بدانکه کند دست يار خويش تهى
خره به يار دهد خور، تو چون که بستانى
زيار خويش خورش گر نه کمتر از خرهي؟
قلم بگير و فزونى مجوى و غبن مکش
اگر به حکمت و علم اندر اهل پايگهى
مکن بجاى بدان نيک ازانکه ظلم بود
چو نيک را به غلط جز به جاى او بنهى
عديل عدلى اگر با کريم با کرمى
رفيق حقى اگر با سفيه با سفهى
چو سيم و زر و سرب و آهن است و مس مردم
ز ترک و هندو و شهرى و ره گذار و دهى
قلم بگير که سنگ زر است نوک قلم
بدو پديد شودمان که تو کهين گرهى
قلم جدا کند، اى شاه، کهتر از مهتر
به کوتهى و درازى مدان کهى و مهى
به پيش شيرى صد خر همى ندارد پاى
دو من سرب بخورد ده ستير سيم گهى
اگر به تن چو کهى قيمتت بسى نبود
چو از خرد به سوى عاقلان سبک چو کهى
وگر به لب شکرى بى مزه است شکر تو
چو بى مزه است سخنهات همچو آب چهى
ز جهل بتر زى اهل علم نيست بدى
زهر بدى بجهى چون ز جهل خود بجهى
ره در حکما گير و زين عدو بگريز
که جز به عون حکيمان از اين عدو نرهى
ز عاقلان بگريزى از آنکه گويندت
دريغت اين قد و اين قامتى بدين شکهى
طبيب توست حکيم و تو با حکيم طبيب
هميشه خنجرت آهيخته و کمان به زهى
توى سزاى نکوهش،نکوهشم چه کني؟
نديد هرگز کارى کسى بدين سيهى
مرا به گاه و به تخت تو هيچ حاجت نيست
به دل چه کينه گرفتى ز من به بى گنهي؟
ز گردن و سر من گاه و تخت خويش مساز
چه کرده ام من اگر تو سزاى تخت و گهي؟
فره نجويم بر کس به عدل خرسندم
چرا کشم، چو نجويم همى فره، فرهي؟
اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منى
به مال سوى تو نايد ز من کمال بهى
اگر بسنجد با من تو را ترازوى عقل
برون شوى به گواهى ى خرد ز مشتبهى
به روى خوب و به جسم قوى چه فخر کني؟
که نه تو کردى بالاى خود چو سرو سهى
اگر گره بگشائى ز قول مرد حکيم
مهى سوى حکما گرچه روى پر گرهى
مگرد گرد در من، نه من به گرد درت
که من ز تو ستهم همچو تو ز من ستهى
هنوز پارى پيرار رفتى از پيشم
چرا همى طلبى مر مرا بدين پگهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید