شماره ٢٦٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى گرد گرد گنبد طارونى
يکبارگى بدين عجبى چوني؟
گردان منم به حال و نه گردونم
گردان نه اى به حال و تو گردونى
گر راه نيست سوى تو پيرى را
مر پيرى مرا ز چه قانوني؟
زيرا که روزگار دهد پيرى
وز زير روزگار تو بيرونى
اکنونيان روان و تو برجائى
زيرا که نيست جسم تو اکنونى
درويش توست خلق به عمر ايراک
از عمر بى کناره تو قارونى
درويش دون بود، همه دونانند
اينها و، بر نهاده به تو دونى
هر کس که دون شمارد قارون را
از ناکسيش باشد و مجنونى
فرزند توست خلق و مر ايشان را
تو مادر مبارک و ميمونى
بر راه خلق سوى دگر عالم
يکى رباط يا يکى آهونى
اى پير، بر گذشته جوانى چون
ديوانه وار غمگن و محزوني؟
ديوى است کودکي، تو به ديوى بر،
گر ديو نيستي، ز چه مفتوني؟
پنجاه و اند سال شدي، اکنون
بيرون فگن ز سرت سرا کونى
گوئى که روزگار دگرگون شد
اى پير ساده دل، تو دگرگونى
سروى بدى به قد و به رخ لاله
اکنون به رخ زرير و به قد نونى
گلگون رخت چو شست بهار ازور
بگذشت گل بگشت ز گلگونى
مال تو عمر بود بخوردى پاک
آن را به بى فسارى و ملعونى
اکنون ز مفلسى چه نوى چندين
بر درد مالى و غم مغبوني؟
آن کس که دى هميت فريغون خواند
اکنون به سوى او نه فريغونى
وان را که نوش و شهد و شکر بودى
امروز زهر و حنظل و طاعونى
با تو فلک به جنگ و شبيخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبيخوني؟
هرشب زخونت چون بخورد لختى
چيزى نمانى ار همه جيحونى
گر خون تو نخورد به شب گردون
پس کوت آن رخان طبرخوني؟
مشغول تن مباش کزو حاصل
نايدت چيز جز همه وارونى
از حلق چون گذشت شود يکسان
با نان خشک قليه هارونى
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است مر تو را همه صابونى
خاک است مشک و عنبر و تو خاکى
گرچه ز مشک و عنبر معجونى
ملکت نماند و گنج برافريدون
ايمن مباش اگر تو فريدونى
افزونيى که خاک شود فردا
آن بى گمان کمى است نه افزونى
کار خر است خواب و خور اى نادان
پس خر توى اگر تو هميدونى
مردم ز علم و فضل شرف يابد
نز سيم و زر و از خز طارونى
از علم يافت نامور افلاطون
تا روز حشر نام فلاطونى
با جاهلان از آرزوى دانش
با قال و قيل و حيلت و افسونى
از جهل خويشتن چو خود آگاهى
پس سوى خويشتن فتنه و شمعونى
دانا به يک سؤال برون آرد
جهل نهفته از تو به هامونى
تو سوى خاص خلق سيه سنگى
گر سوى عام لولوى مکنونى
علم است کيمياى بزرگى ها
شکر کندت اگر همه هپيونى
شاگرد اهل علم شوى به زان
کاکنون رهى و چاکر خاتونى
مردم شوى به علم چو ماذون کو
داعى شود به علم ز ماذونى
ذوالنونى از قياس تو اى حجت
درياست علم دين و تو ذوالنونى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید