شماره ٢٥٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهانا عهد با من جز چنين بستى
نيارى ياد از آن پيمان که کرده ستى
اگر فرزند تو بودم چرا ايدون
چو بد مهران ز من پيوند بگسستي؟
فرود آوردى آنچه ش خود برآوردى
گسستى هرچه کان را خود بپيوستى
بسى بسته شکستى پيش من، پس چون
نگوئى يک شکسته ى خويش کى بستي؟
بگوئى وانگهى از گفته برگردى
بدان ماند که گوئى بى هش و مستى
نگار کودکى را که ش به من دادى
به آب پيرى از رويم فرو شستى
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئى نايم و پستى
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چيزى تو که نه رستى و نه رستي؟
وگر چند از تو سختى بينم و محنت
ندارم دست باز از تو بدين سستى
بکوشم تا ز راه طاعت يزدان
به بامت بر شوم روزى از اين پستى
به عهد ايزدى چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستى
به شستم سال چون ماهى در شستم
به حلقم در تو، اى شستم، قوى شستى
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، اى نادان تن من، اين ندانستى
شکم مادرت زندان اول بودت
که اينجا روزگارى پست بنشستى
گمان بردى که آن جاى قرار توست
ازان بهتر نه دانستى و نه جستى
جهان يافتى با راحت و روشن
چو زان تنگى و تاريکى برون جستى
بدان ساعت که از تنگى رها گشتى
شنوده ستى که چون بسيار بگرستي؟
ز بيم آنکه جاى بتر افتادى
ندانستى که ت اين به زان کزو رستى
چه خانه است اين کزو گشت اين گشن لشکر
يکى هندو يکى سگزى يکى بستى
اگر نه بى هش و مستى ز نادانى
از اينجا چون نگيرد مر تو را مستى ؟
چو شاخ تر بررستى و چون نخچير
بر جستى و شست از ساليان رستى
به گاه معصيت بر اسپ ناشايست
و نابايست مر کس را نپايستى
کنون زينجا هم از رفتن همى ترسى
نگشتى سير از اين عمرى که اندستى
چرا آن را که ت او کرد اين بلند ايوان
به طوع و رغبت اى هشيار نپرستي؟
از اين پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستى
وزينجا چون توان و دست گه دارى
چرا زى دشت محشر توشه نفرستي؟
چرا امروز چيزى باز پس ننهي؟
چرا ننديشى از بيم تهى دستي؟
که ديو توست اين عالم فريبنده
تو در دل ديو ناکس را نپيخستى
به دست ديو دادى دل خطا کردى
به دست ديو جان خويش را خستى
به جاى خويش بد کردى چو بد کردى
کرا شانى چو مر خود را نشايستي؟
به کستى با فلک بيرون چرا رفتي؟
کجا دارى تو با او طاقت کستي؟
عدوى تو تن است اى دل حذر کن زو
نتاوى با کس ار با او نتاوستى
کمر بسته همى تازى و مى نازى
کمر بسته چنين درخورد و بايستى
تو با ترسا به يک نرخى سوى دانا
اگرچه تو کمر بستى و او کستى
تو را جائى است بس عالى و نورانى
چو بيرون جستى از جاى بدين گستى
بياموزى قياس عقلى از حجت
اگر مرد قياس حجتى هستى
تفکر کن که تو مر بودنى ها را
چو بنديشى ز حال بود فهرستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید