شماره ٢٥٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ديوى است جهان پير و غدارى
که ش نيست به مکر و جادوى يارى
باغى است پر از گل طرى ليکن
بنهفته به زير هر گلى خارى
گر نيست مراد خستن دستت
زين باغ بسند کن به ديدارى
اين بلعجبى است، خوش کجا باشد
از بازى او مگر که نظارى
زنهار مشو فتنه برو زيرا
حورى است ز دور و خوب گفتارى
بشکست هزار بار پيمانت
آگه نشدى ز خوى او بارى
ليکن چو به دام خويش آوردت
گرگى است به فعل و زشت کفتارى
صد سالت اگر ز مکر او گويم
خوانده نشود خطى ز طومارى
روز و شب بيخ ما همى برد
غمرى نرم است و گول طرارى
هر روز يکى لباس نو پوشد
از بهر فريب نو خريدارى
روزى سقطى شکار او باشد
روزى شاهى و نام بردارى
فرقى نکند ميان نيک و بد
مستى نشناسد او ز هشيارى
مارى است کزو کسى نخواهد رست
از خلق جهان بجمله ديارى
زين پيش جز از وفاى آزادان
کاريش نبود نه بباوارى
مر طغرل ترکمان و چغرى را
با تخت نبود و با مهى کارى
استاده بدى به باميان شيرى
بنشسته به عز در بشير شارى
بر هر طرفى نشسته هشيارى
گسترده به داد و عدل آثارى
از فعل بد خسان اين امت
ناگاه چنين بخاست آوارى
ابليس لعين بدين زمين اندر
ذريت خويش ديد بسيارى
يک چند به زاهدى پديد آمد
بر صورت خوب طيلسان دارى
بگشاد به دين درون در حيلت
برساخت به پيش خويش بازارى
گفتا که «اگر کسى به صد دوران
بوده است ستمگرى و جبارى
چون گفت که لا اله الا الله
نايدش به روى هيچ دشوارى »
تا هيچ نماند ازو بدين فتوى
در بلخ بدى و نه گنه کارى
وين خلق همه تبه شد و بر زد
هرکس به دلش ز کفر مسمارى
هر زشت و خطاى تو سوى مفتى
خوب است و روا چو ديد دينارى
ور زاهدى و نداده اى رشوت
يابيش درست همچو ديوارى
گويد که «مرا به درد سر دارد
هر بى خردى و هر سبکسارى »
و امروز به مهترى برون آمد
با درقه و تيغ چون ستمگارى
گويد که «نبود مر خراسان را
زين پيش چو من سرى و دستارى »
خاتون و بگ و تگين شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستارى
باغى بود اين که هر درختى زو
حرى بودى و خوب کردارى
در هر چمنى نشسته دهقانى
اين چون سمنى و آن چو گلنارى
پر طوطى و عندليب اشجارش
بى هيچ بلا و شور و پيکارى
ديوى ره يافت اندر اين بستان
بد فعلى و ريمنى و غدارى
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جاى او سپيدارى
ننشست ازان سپس در اين بستان
جز کرگس مرده خوار، طيارى
وز شومى او همى برون آيد
از شاخ به جاى برگ او مارى
گشتند رهى او ز نادانى
هر بى هنرى و هر نگون سارى
اقرار به بندگى او داده
بى هيچ غمى و هيچ تيمارى
من گشته هزيمتى به يمگان در
بى هيچ گنه شده به زنهارى
چون ديو ببرد خان و مان از من
به زين به جان نيافتم غارى
مانده است چو من در اين زمين حيران
هر زاهد و عابدى و بندارى
بيچاره شود به دست مستان در
هشيار اگرچه هست عيارى
يک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خروارى
اى مانده چو من بدين زمين اندر
بيمار نه و مثل چو بيمارى
هرچند که خوار و رنجه اى منگر
زنهار به روى ناسزاوارى
زنار، اگرچه قيمتى باشد،
خيره کمرى مده به زنارى
چون کار جهان چنين فرا شوبد
سر بر کند از جهان جهاندارى
چون دود بلند شد به هر حالى
سر بر زند از ميان او نارى
اين ديو هزيمتى است اينجا در
منگر تو بدانکه ساخت کاچارى
آن خانه که عنکبوت برسازد
تا صيد مگس کند چو مکارى
پس زود کندش ساخته ليکن
گنجشک بدردى به منقارى
گر باز به دام او درآويزد
عارى بود آن و سهمگن عارى
اى باز سپيد و خورده کبگان را
مردار مخور به سان ناهارى
بنشين بى کار ازانکه بى کارى
به زانکه کنى بخيره بيگارى
يک سو کش سرت ازين گشن لشکر
بيهوده مرو پس گشن سارى
اين خوب سخن بخيره از حجت
همواره مده به هر سخن خوارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید