شماره ٢٥٣

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى طمع کرده ز نادانى به عمر هرگزى
با فزونى و کمى مر هرگزى را کى سزي؟
در ميان آتشى و اندر ميانت آتش است
آب را چندين همى از بيم آتش چون مزي؟
گر همى خواهى که جاويدان بماني، اى پسر،
در ميان اين دو آتش خويشتن را چون پزي؟
در ميان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد
جز تو؟ از خاکى سرشته و خفته بر خز و بزى
از کجا اندر خزيده ستى بدين بى در حصار؟
همچنان يک روز از اينجا ناگهان بيرون خزى
نيک بر رس تا برون زين دز چه بايد مر تو را
آن به دست آور کنون کاندر ميان اين دزى
همچنين دانم نخواهد ماند برگشت زمان
موى جعدت عنبرى و روى خوبت قرمزى
بى گمان شو زانکه يک روز ابر دهر بى وفا
برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزى
هرمز و خسرو تهى رفتند از اينجا، اى پسر،
پس همان گيرم که تو خود خسروى يا هرمزى
قدرت و ملک و صناعت خيره دعوى چون کنى
چون خود از ماندن در اين مصنوع خانه عاجزي؟
آنکه بر حکم و قضاى حتم او برخاستند
زين سياه و تيره مرکز زندگان مرکزى
اندر اين ناهر گزى از بهر آن آوردمان
تا بيلفنجيم از اين جا مال و ملک هرگزى
مادر توست اين جهان بنگر کز اين مادر همى
نيک بخت و جلد زادى يا به نفرين و خزى
چون نيلفنجى به طاعت عمر جاويدى همي؟
چون همى شادان بباشى گرت گويم «دير زى »؟
تن ز بهر طاعتت دادند، عاصى چون شدي؟
گر نه اى بدبخت، بر پستان مادر چون گزي؟
عارضى با مال و ملک و تا رسى بر آب و نان
کشته اى در خاک نادانى درخت گربزى
هم سپيدارى به بى بارى و هم بى سايگى
گر برستى بهتر آن باشد که هرگز نغرزى
گر بزى را از تو پيدا گشت معنى زانکه تو
بى شبان درنده گرگى با شبان لاغر بزى
علم و طاعت ورز تا مردم شوي، امروز تو
ويحکا، مانند مردم زير ديبا و خزى
پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک
جامه بى مقدار و قيمت گردد از بى پروزى
مال و ملک و زور تن دايم نماند کاين همه
پيرزيهااند و بس بى قدر باشد پيرزى
عاجزى گرگى است اى غافل که او مردم خورد
عاجز آئى بى گمان هرچند کاکنون معجزى
دير برنايد تو را کاندر بيابان اوفتى
خانه اکنون کن پر از بر کاندر اين بر بروزى
پند حجت را بخوان و درس کن زيرا که هست
چون قران از محکمى وز نيکوى وز موجزى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید