شماره ٢٥٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين کهن گيتى ببرد از تازه فرزندان ئوى
ما کهن گشتيم و او نو اينت زيبا جادوي!
مادرى ديدى که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسيار باز آيد نوي؟
هرکه را نو گشت مادر او کهن گردد، بلى
همچنين آيد به معکوس از قياس مستوى
کى شوى غره بدين رنگين مزور جامه هاش
چون ز فعل زشت اين بد گنده پير آگه شوي؟
کدخدائى کرد نتوانى بر اين ناکس عروس
زانکه کس را نامده است از خلق ازو کدبانوى
تا نخوانيش او به صد لابه همى خواند تو را
راست چون رفتى پس او پيشت آرد بدخوى
اژدهائى پيشه دارد روز و شب با عاقلان
باز با جهال پيشه ش گربگى و راسوى
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد يک نهاد
گاه يار توست و گه دشمن چو تيغ هندوى
سايه توست اين جهان دايم دوان در پيش تو
در نيابد سايه را کس، بر پيش تا کى دوي؟
بر اميد آنکه ترکى مر تو را خدمت کند
بنده خانى و خاک زير پاى يپغوى
اى کهن گيتى کهن کرده تو را، چون بيهشى
بر زمان تازگى و بر نوى تا کى نوي؟
آنچه زير روز و شب باشد نباشد يک نهاد
راه از اينجا گم شده است، اى عاقلان، بر مانوى
چون گمان آيد که گشته است او يگانه مر تو را
آنگهى بايدت ترسيدن که پيش آرد دوى
گر همى دانى به حق آن را که هرگز نغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوى
راه طاعت گير و گوش هوش سوى علم دار
چند دارى گوش سوى نوش خورد و راهوي؟
اى هنر پيشه، به دين اندر هميشه پيشه کن
نيکوي، تا نيکوى يابى جزاى نيکوى
شاد گردى چون حديث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقيقت کن که نوشروان توى
گر همى خواهى که نيکوگوى باشى گوش دار
کى توانى گفت نيکو تا نخستين نشنوي؟
هر که او پيش خردمندان به زانو نامده است
بر خردمندان نشايد کردنش هم زانوى
دل قوى باشد چو دامن پاک باشد مرد را
ايمني، ايمن، چو شد دامنت پاک و دل قوى
نيک خو گشتى چو کوته کردى از هر کس طمع
پيش رو گشتى چو کردى عاقلان را پس روى
کشتمند توست عمرو تو به غفلت برزگر
هرچه کشتى بى گمان، امروز، فردا بدروى
گندمت بايد شدن تا در خور مردم شوى
کى خورد جز خر تو را تا تو به سردى چون جوي؟
نيست مردم جز که اهل دين حق ايزدى
تو از اهل دين به نادانى شده ستى منزوى
از پس شيران نيارى رفتن از بس بد دلى
از پس شيران برو، بگذار خوى آهوى
طبع خرماگير تا مردم به تو رغبت کنند
کى خورد مردم تو را تا بى مزه چون مازوي؟
تا نياموزي، اگر پهلو نخواهى خسته کرد،
با خردمندان نشايد جستنت هم پهلوى
زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود
گرش نشناسى تو بشناسدش مرد لولوى
خويشتن را ز اهل بيت مصطفى گردان به دين
دل مکن مشغول اگر با ديني، از بى گيسوى
قصه سلمان شنوده ستى و قول مصطفى
کو از اهل البيت چون شد با زبان پهلوى
گر بياموزى به گردون بر رسانى فرق خويش
گرچه با بند گران و اندر اين تارى گوى
سست کردت جهل و بد دل تا نيارد جانت هيچ
گرد مردان به نيرو گشتن از بى نيروى
داروت علم است، علم حق به سوى من، وليک
تو گريزنده و رمنده روز و شب زين داروى
هر که بوى داروى من يابد از تو بى گمان
گويدت تو بر طريق ناصربن خسروى
شعر حجت بايدت خواندن همى گرت آرزوست
نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید