شماره ٢٥١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آسايشت نبينم اى چرخ آسيائى
خود سوده مى نگردى ما را همى بسائى
ما را همى فريبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپايم گر تو همى نپائي؟
بس بى وفا و مهرى کز دوستان يکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همى ربائى
هر کو هميت جويد تو زو همى گريزى
اين است رسم زشتى و آثار بى وفائى
بسيار گشت دورت تا مرد بى تفکر
گويد همى قديمى بى حد و منتهائى
ايام بر دو قسم است آينده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازين جدائى
پس تو به وقت حاضر نزديک مرد دانا
زان رفته انتهائى ز آينده ابتدائى
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دير مانى ميرنده همچو مائى
وان را که بى بصارت يافه همى در آيد
بر محدثيت بس باد از گشتنت گوائى
هرگز قديم باشد جنبده مکاني؟
زين قول مى بخندد شهرى و روستائى
پرگرد باغ و بى بر شاخ و خلنده خارى
تاريک چاه و ناخوش زشت و درشت جائى
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبى
هشيار و پيش بين را هرگز بکار نائى
آن را که دست و رويت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روى و دستش بشخارى و بخائى
صياد بى محابا هرگز چو تو نديدم
غدار گنده پيرى پر مکر و با روائى
هرکس پس تو آيد از مکر وز مرائى
گوئى که من تو راام چونان که تو مرائى
اى داده دل به دنيا، از پيش و پس نگه کن
بنديش تا چه کردى بنگر که تا کجائى
از بس خطا و زلت ناخوب ها که کردى
در چنگل عقابى در کام اژدهائى
گر هوش يار دارى امروز بايدت جست
اى هوشيار مردم، زين اژدها رهائى
زين اژدهاى پيسه نتواندت رهاندن
اى پر خطا و زلت، جز رحمت خدائى
با خويشتن بينديش، اى دوست، تابدانى
کز فعل خويش هر بد هر زشت را سزائى
رفتند همرهانت منشين بساز توشه
مر معدن بقا را زين منزل فنائى
جز خواب و خور نبينم کارت، مگر ستوري؟
بر سيرت ستوران گر مردمى چرائي؟
بس سالها برآمد تا تو همى بپوئى
زين پوى پوى حاصل پررنج و درد پائى
مر هر که را بينى يا هر کجا نشينى
گاهى ز درد نالى گاهى ز بى نوائى
کشت خداى بودى اکنون تو زرد گشتى
گاه درودن آمد بيهوده چون درائي؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پيش ميران
اندر غم قبائى تو از در قفائى
از بس که بر تو بگذشت اين آسياى گيتى
چون مرد آسيابان پر گرد آسيائى
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائى
ترسم به دل فروشد از سرت آن سياهى
وز دل به سر برآمد زان بيم روشنائى
ورنه به کار دنيا چون جلد و سخت کوشى
وانگه به کار دين در بى توش و سست رائى
چندين چرا خرامى آراسته بگشى
در جبه بهائى گر نيستى بهائي؟
تن زير زيب و زينت جان بى جمال و رونق
با صورت رجالى بر سيرت نسائى
طاووس خواستندت مى آفريد از اول
طاووس مردمى تو ايدون همى نمائى
از دوستى دنيا بنده ى امير و شاهى
وز آرزوى مرکب خميده چون حنائى
کى بازگشت خواهى زى خالق، اى برادر
آنگه که نيز خدمت مخلوق را نشائي؟
گر توبه کرد خواهى زان پيش بايد اين کار
کز تنت باز خواهند اين گوهر عطائى
چون نيز هيچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهى پرهيز و پارسائى
گر همت تو اين است، اى بى تميز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کيميائى
ور سوى تو صواب است اين کار سوى دانا
والله که بر خطائى حقا که بر خطائى
چون آشنات باشد ابليس مکر پيشه
با زرق و مکر يابى ناچاره آشنائى
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ايراک
چيزى نماند جز نام از دين مصطفائى
دجال را نبينى بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائي؟
يارانش تشنه يکسر و ز دوستى ى رياست
هريک همى به حيلت دعوى کند سقائى
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رايج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائى
ترکان به پيش مردان زين پيش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائى
امروز شرم نايد آزاده زادگان را
کردن به پيش ترکان پشت از طمع دوتائى
آب طمع ببرده است از خلق شرم يارب
ما را توى نگهبان زين آفت سمائى
تو شعرهاى حجت بر خويشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفته کسائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید