شماره ٢٥٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
شبى تارى چو بى ساحل دمان پر قير دريائى
فلک چون پر ز نسرين برگ نيل اندوده صحرائى
نشيب و توده و بالا همه خاموش و بى جنبش
چو قومى هر يکى مدهوش و درمانده به سودائى
زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده
که گفتى نافريده ستش خداى فرد فردائى
نه از هامون سودائى تحير هيچ کمتر شد
نه نيز از صبح صفرائى بجنبيد ايچ صفرائى
نه نور از چشم ها يارست رفتن سوى صورت ها
نه سوى هيچ گوشى نيز ره دانست آوائى
بدل کرده جهان سفله هستى را به ناهستى
فرو مانده بدين کار اندرون گردون چو شيدائى
برآسوده ز جنبش ها و قال و قيل دهر ايدون
که گفتى نيست در عالم نه جنبائى نه گويائى
نديد از صعب تاريکى و تنگى زير اين خيمه
نه چشم باز من شخصى نه جان خفته رؤيائى
مرا چون چشم دل زى خلق، چشم سر به سوى شب
چو اندر لشکرى خفته يکى بيدار تنهائى
کواکب را همى ديدم به چشم سر چو بيداران
به چشم دل نمى بينم يکى بيدار دانائى
نديدم تا نديدم دوش چرخ پر کواکب را
به چشم سر در اين عالم يکى پر حور خضرائى
اگر سرا به ضرا در نديده ستى بشو بنگر
ستاره زير ابر اندر چو سرا زير ضرائى
چو خوشه ى نسترن پروين درفشنده به سبزه بر
به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائى
نهاده چشم سرخ خويش را عيوق زى مغرب
چو از کينه معادى چشم بنهد زى معادائى
چو در تاريک چه يوسف منور مشترى در شب
درو زهره بمانده زرد و حيران چون زليخائى
کنيسه ى مريمستى چرخ گفتى پر ز گوهرها
نجوم ايدون چو رهبانان و دبران چون چليبائى
مرا بيدار مانده چشم و گوش و دل که چون يابم
به چشم از صبح برقى يا به گوش از وحش هرائى
که نفس ار چه نداند، عقل پر دانش همى داند
که در عالم نباشد بى نهايت هيچ مبدائى
چو زاغ شب به جابلسا رسيد از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از ياقوت عنقائى
گريزان شد شب تيره ز خيل صبح رخشنده
چنان چون باطل از حقى و ناپيدا ز پيدائى
خجل گشتند انجم پاک چون پوشيده رويانى
که مادرشان بيند روى بگشاده مفاجائى
همه همواره در خورشيد پيوستند و ناچاره
به کل خويش پيوندد سرانجامى هر اجزائى
چنين تا کى کنى حجت تو اين وصف نجوم و شب؟
سخن را اندر اين معنى فگندى در درازائى
ز بالاى خرد بنگر يکى در کار اين عالم
ازيرا از خرد برتر نيابى هيچ بالائى
يکى درياست اين عالم پر از لولوى گوينده
اگر پر لولوى گويا کسى ديده است دريائى
زمانه است آب اين دريا و اين اشخاص کشتى ها
نديد اين آب و کشتى را مگر هشيار بينائى
ز بهر بيشى و کمى به خلق اندر پديد آمد
که ناپيدا بخواهد شد بر اين سان صعب غوغائى
فلان از بهر بهمان تا مرو را صيد چون گيرد
ازو پوشيده هر ساعت همى سازد معمائى
همى بينى به چشم دل به دلها در ز بهر آن
که بستاند قباى ژنده يا فرسوده يکتائى
محسن را دگر مکرى و حسان را دگر کيدى
و جعفر را دگر روئى و صالح را دگر رائى
رئيسان و سران دين و دنيا را يکى بنگر
که تا بينى مگر گرگى همى يا باد پيمائى
به چشم سر نگه کن پس به دل بينديش تا يابى
يکى با شرم پيرى يا يکى مستور برنائى
کجا باشد محل آزادگان را در چنين وقتى
که بر هر گاهى و تختى شه و مير است مولائى
مدارا کن مده گردن خسيسان را چو آزادان
که از تنگى کشيدن به بسى کردن مدارائى
اگر دانى که نا مردم نداند قيمت مردم
مبر مر خويشتن را خيره زى مردم همانائى
نبينى بر گه شاهى مگر غدار و بى باکى
نيابى بر سر منبر مگر رزاق و کانائى
يجوز و لايجوز ستش همه فقه از جهان ليکن
سر استر ز مال وقف گشته ستش چو جوزائى
تهى تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه
به منبر بر همى بينيش چون قسطاى لوقائى
حصارى به ز خرسندى نديدم خويشتن را من
حصارى جز همين نگرفت ازين بيش ايچ کندائى
به پيش ناکسى ننهم به خوارى تن چو نادانان
نهد کس نافه مشکين به پيش گنده غوشائي؟
شکيبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد
ازيرا کارش افتاده است با صعبى شکيبائى
به طمع مال دونى مر مرا همتا کجا يابد
ازان پس که م گزيد از خلق عالم نيست همتائى
خداوندى که گر بر خاک دست شسته بفشاند
ز هر قطره به خاک اندر پديد آيد ثريائى
نه بى نور لقاى او نجوم سعد را بختى
نه با پهناى ملک او فلک را هيچ پهنائى
محلى داد و علمى مر مرا جودش که پيش من
نه دانا هست دانائى نه والا هست والائى
من از دنيا مواسائى همى يابم به دين اندر
که از دنيا و دين کس را چنان نامد مواسائى
سپاس آن بى همال و يار و با قدرت توانا را
کزو يابد توانائى به عالم هر توانائى
يکى ديبا طرازيدم نگاريده به حکمت ها
که هرگز تا ابد نايد چنين از روم ديبائى
درختى ساختم مانند طوبى خرم و زيبا
که هر لفظيش دينارى است و هر معنيش خرمائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید