شماره ٢٤٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
تمييز و هوش و فکرت و بيدارى
چون داد خيره خيره تو را باري؟
تا کار بندى اين همه آلت را
در غدر و مکر و حيلت و طراري؟
تا همچو مور بى خور و بى پوشش
کوشش کنى و مال فراز آري!
از خال و عم به ناحق بستانى
وانگه به زيد و خالد بسپاري!
تعطيل باشد اين و نپندارم
من خير ازين همى که تو آن دارى
من خويش را ازين سه گوا دارم
بيدارى و نماز و شب تارى
حيران چرا شدى به نگار اندر؟
زين پس نگر که چيز بننگارى
چيزى نگر که با تو برون آيد
زين گرد گرد گنبد زنگارى
دارا برفت مفلس و زين عالم
با او نرفت ملک و جهاندارى
پيشه ى زمانه مکر و فريب آمد
با او مکوش جز که به مکارى
عمر تو را همى ز تو بربايد
گر همرهى کنى تو نه هشيارى
جز علم نيست بهر تو زين عالم
زنهار کار خوار نينگارى
از بهر علم داد تو را ايزد
تمييز و هوش و فکرت و بيدارى
اينها ز بهر علم بکار آيند
نز بهر بيهشى و سبکسارى
گر کاربند باشى اينها را
در مکر و غدر سخت ستمگارى
اينها به ما عطاى خدا آمد
پوشيده از ستور بهموارى
وايزد بدين شريف عطاهامان
بگزيد بر ستور به سالارى
وانها که زين عطا نه همى يابند
بينى که مانده اند بدان خوارى
خواهى بدار و خواهى بفروشش
خواهيش کاربند بدشخوارى
دانى که نيست آن خر مسکين را
جز جهل هيچ جرم و گنه کارى
گر خر تو را خرى نکند روزى
بر جانش تازيانه فرو بارى
تو مردمى به طاعت يزدان کن
تا از عذاب آتش نازارى
زيراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بى خرد ز در داري؟
تو با خرد، خرى و ستورى را
چون خر چرا هميشه خريداري؟
بار درخت مردمى علم آمد
اى بى خرد تو چونکه سپيداري؟
گر در تو اين گمان به غلط بردم
پس چونکه هيچ بار همى ناري؟
از پند و حق و خوب سخن سيرى
وز هزل و ژاژ و باطل ناهارى
با روى چون نگارى و دانش نه
گوئى مگر که صورت ديوارى
از جان يکى شکسته پشيزى تو
وز تن يکى مجرد دينارى
نيکو و ناخوشى و، چنين باشد
پالوده مزور بازارى
مردم ز راه علم بود مردم
نه زين تن مصور ديدارى
تا خامشى ميان خردمندان
مردى تمام صورتى و کارى
ليکن گه سخنت پديد آيد
از جان و دل ضعيفى و بيمارى
خاموش بهترى تو مگر بارى
لنگى برون شودت به رهوارى
گوئى که از نژاد بزرگانم
گفتارى آمدى تو نه کردارى
بى فضل کمترى تو ز گنجشکى
گرچه ز پشت جعفر طيارى
بيچاره زنده اى بود، اى خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد يارى
ننگ است برتو، چونکه ندارى خر،
اسپ پدرت و اشتر عمارى
چه سود چون همى ز تو گند آيد
گر تو به نام احمد عطاري؟
فضل پدر تو را ندهد نفعى
تو چونکه گر خويش نمى خاري؟
گشى مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشى و عيارى
خاک است کالبد، به چه آرائى
او را، چرا که خوارش نگذاري؟
مرده است هيکلت نشود زنده
گر سر به سر زرش بنگارى
پولاد نرم کى شود و شيرين
گرچه در انگبينش بياغاري؟
هرچيز باز اصل شود باخر
گفتار سود کى کند زاري؟
چون باز خاک تيره شود خاکى
ناچاره باز نار شود نارى
وازاد گردد آنگه از اين زندان
اين گوهر منور زنهارى
جانت آسمانى است، به بى باکى
چندين برو مشو به نگونسارى
زين جاهلان به دانش يک سو شو
خيره مباش غره به بسيارى
بيزار شو ز ديو که از شرش
دانا نرست جز که به بيزارى
زين کور و کر لشکر بيزارى
گر بر طريق حيدر کرارى
سوى من، اى برادر، معذورى
گر سر برهنه کرد نمى يارى
اى حجت خراسان در يمگان
گرچه به بند سخت گرفتارى
چون ديو بر تو دست نمى يابد
بايد که شکر ايزد بگزارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید