شماره ٢٣٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى شده مشغول به ناکردني،
گرد جهان بيهده تا کى دني؟
آهن اگر چند گران شد، تورا
سلسله بايدت ازو ده منى
چونکه نشوئى به خرد روى جهل
برنکشى از سرت آهرمني؟
آنچه نه خوش است و نه نيکو برش
تخمش خواهيم که نپراگنى
عمرت شاخى است پر از بار و خار
چون تو همه خار همى برچني؟
مردم اگر جان و تن است از چه روى
فتنه تو بر جانت نه اى بر تني؟
جانت برهنه است و تو اين تار و پود
بر تن تاريک همى بر تنى
جوشن روشن خرد توست تن
تو نه همه اين تن چون جوشنى
جان تو چون بفگند اين جوشنت
باز دهد جوشنت اين روشنى
تنت به جان، اى پسر، آبستن است
باز رهد روزى از آبستنى
مادر تن را پسر اين جان توست
مادر باقى و پسر رفتنى
در شکم مادر خود بخت نيک
چونکه نکوشى که به حاصل کني؟
بر طلب طاعت و نيکى و زهد
چونکه نه دامن به کمر در زني؟
مريم عمران نشد از قانتين
جز که به پرهيز برو برزنى
طاعت و نيکى و صلاح است بخت
خوردنيئى نيست نه پوشيدنى
جهد کن ار عهد تو را بشکنند
تا تو مگر عهد کسى نشکنى
آز نگردد ابدا گرد آنک
در شکم مادر گردد غنى
چون تو که باشد چو تو را بخت نيک
مادرزادى بود و معدني؟
گرت مراد است کز اين ژرف چاه
خويشتن، اى پير، برون افگنى
زين رمه يک سو شو و از دل بشوى
ريم فرومايگى و ريمنى
تو به مثل بى خرد و علم و زهد
راست چو کنجاره بى روغنى
روز تو کى نيک شود تا چنين
فتنه اين خانه بى روزني؟
ديو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر جهان برکنى
بسته در اين خانه تاريک و تنگ
شاد چرائي؟ که نه در گلشني!
چرخ همى خرد بخواهدت کوفت
خردتر از سرمه گر از آهنى
چون تو بسى خورده است اين گنده پير
از چه نشستى تو بدين ايمني؟
دى شد و امروز نپايد همى
دى شد و تو منتظر بهمنى
گاه گريزانى از باد سرد
گاه بر اميد گل و سوسنى
روى به دانش کن و رنجه مکن
دل به غم اين تن فرسودنى
تا نشود جانت به دانش تمام
فخر نشايد که کني، نه منى
دشمن دانا شدى از فضل او
فضل طلب کن چه کنى دشمني؟
مؤذن ما را مزن و بدمگوى
لحن خوش آموز و تو کن مؤذنى
جاى حکيمان مطلب بى هنر
زانکه نيايد ز کدو هاونى
مرد خردمند به حکمت شود
تو چه خردمند به پيراهني؟
بار خدائى به سرشت اندر است
مردم را، گر بکند کردنى
جاى تو ايوان و گه گلشن است
کاهليت کرد چنين گلخنى
ور به بسندى به ستورى چنين
تا به ابد يار غم و شيونى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید