شماره ٢٣٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
سفله جهانا چو گرد گرد بنائى
هم بسر آئى اگر چه دير بپائى
گرچه سراى بهايمي، حکما را
تو نه سرائى چو بى گمان بسر آئى
شهره سرائى و استوار وليکن
چون بسر آئى همى نه شهره سرائى
جود خداى است علت تو و، ما را
سوى حکيمان تو از خداى عطائى
گرچه تورا نيست علم و، نيز بقا نيست
سوى من الفنج گاه علم و بقائى
آنکه بداند چگونگيت بداند
شهره سرايا که تو ز بهر چرائى
وانکه نيابد طريق سوى چرائيت
از تو چرا جويد آن ستور چرائى
دور فنائى و سوى عالم باقى
معدن و الفنج گاه توشه مائى
راست رجائى و نغز کار وليکن
راست بخواهى پر از فريب و رجائى
صحبت تو نيستم به کار ازيراک
صحبت آن را که ت او شناخت نشائى
دانا ما را پيسکان تو خواند
گرچه تو ما را به بيسه خوار نشائى
دنيا، پورا، تو را عطاى خداى است
گر تو خريدار مذهب حکمائى
چون بروى تو عطاش با تو نيايد
پس تو چه بردى از اين عطاى خدائي؟
گرنه همى سايد اين عطاى مبارک
تو که عطا يافتى ز بهر چه سائي؟
آنکه عطا و عطا پذير مر او راست
معدن فضل است و اصل بار خدائى
نيک نگه کن در اين عطا و بينديش
تا که تو، اين عطا تو راست، کرائى
سر چه کشى در گليم، خيز نگه کن
تا که همى خود کجا روى و کجائى
دهر تو را مى به يشک مرگ بخايد
چاره جان ساز، خيره ژاژ چه خائي؟
چاره ندانم تو را جز آنکه به طاعت
خويشتن از مرگ و يشک او بربائى
گر چه ت يکباره زاده اند نيابى
عالم ديگر اگر دوباره نزائى
هيچ مينديش اگر ز کالبد تو
خاک به خاکى شود هوا به هوائى
بند تو است اين جسد، چرا خورى اندوه
گرت ببايد ز تنگ و بند رهائي؟
جز که جسد را همى ندانى ترسم
زنگ جهالت ز جانت چو بزدائي؟
مادر تو خاک و آسمان پدر توست
در تن خاکى نهفته جان سمائى
نيک بينديش تا همى که کند جفت
با سبک باقى اين گران فنائى
جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت
چون به ميانشان فگند خواست جدائي؟
آنکه تو را زنده کرد چون بمراند؟
وانکه بميراندت چراش ستائي؟
گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟
گر نه ازين بارنامه جست و روائى
ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟
عقل چه دارد در اين حديث گوائي؟
راى تو را راه نيست در سخن من
گر تو به راه قياس و مذهب رائى
جز که مرا و لجاج نيست تو را علم
شرم ندارى ازين مرى و مرائي؟
بند خداى است مشکلات و توزين بند
روز و شب اندر بلا و رنج و عنائى
دست خداوند خويش را چو ندانى
بسته او را تو پس چگونه گشائي؟
اينکه قران است گنج علم خداى است
چونکه سوى گنج بان او نگرائي؟
هرچه جز از خازن خداى ستانى
جمله سؤال است و خوارى است و گدائى
هرکه سوى جوى و چشمه راه نداند
بيهده باشدش کرد قصد سقائى
گر تو سوى گنج بانش راه ندانى
من بکنم سوى اوت راه نمائى
زير لواى خداى جاى بيابى
گر بنمائى مرا کز اهل لوائى
اهل عبا يکسره لواى خدايند
سوى تو، گر دوستدار اهل عبائى
حيدر زى ما عصاى موسى دور است
موسى ما را جز او که کرد عصائي؟
آنچه على داد در رکوع فزون بود
زانکه به عمرى بداد حاتم طائى
گر تو جز او را به جاى او بنشاندى
والله والله که بر طريق خطائى
جغدک را چون هماى نام نهادى
نايد هرگز ز جغد شوم همائى
لاجرم ار گمرهى دليل تو گشته است
روز و شب از گمرهى به رنج و بلائى
آل رسول خداى خبل خدايند
چونش گرفتى زچاه جهل برآئى
بر دل و جان تو نور عقل بتابد
چون تو ز دل زنگ جهل را بمحائى
نور هگرز اندر آينه نفزايد
تا تو ز دانش همى درو نفزائى
کان و مکان شفا قران کريم است
چونکه تو بيمار از اين مکان شفائي؟
زانکه نجوئى همى نه علم و نه دين بل
در طلب اسپ و طيلسان و ردائى
مرد به حکمت بها و قيمت گيرد
زيب زنان است ششترى و بهائى
ور تو حکيمى بيار حجت و معقول
زرد مکن سوى من رخان لکائى
پند ده اى حجت زمين خراسان
مر عقلا را که قبله عقلائى
قبله علمى و در زمين خراسان
زهد به جاى است و علم تا تو بجائى
تا تو به دل بنده امام زمانى
بنده اشعار توست شعر کسائى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید