شماره ٢١٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دارى سخنى خوب گوش يا نه؟
کامروز نه هشيارى از شبانه
حکمت نتوانى شنود ازيرا
فتنه ى غزل نغزى و ترانه
شد پرده ميان تو و ان حکمت
آن پرده که بستند بر چغانه
مردم نشده ستى چو مى ندانى
جز خفتن و خور چون ستور لانه
اين خانه چگونه بکرد و، که نهاد
اين گوى سياه اندر اين ميانه؟
بنگر که چرا کرد صنع صانع
از دام چه غافل شوى به دانه؟
بنديش که نابوده بوده گردد
تا پيش نباشد يکى بهانه
اين نفس خوشى جوى را نبينى
درمانده بدين بند و شادمانه؟
اى رس بجز از بهر تو نگردد
اين خانه رنگين بر رسانه
ديوار بلند است تا نبيند
کانجاش چه ماند از برون خانه
چون خانه بيگانه ش آشنا شد
خو کرد در اين بند و زاولانه
آن است گمانش کنون که اين است
او را وطن و جاى جاودانه
بل دهر درختى است و نفس مرغى
وين کالبد او را چو آشيانه
اى کرده خرد بر دهان جانت
از آهن حکمت يکى دهانه
دانى که نياوردت آنکه آورد
خيره به گزاف اندر اين خزانه
بل تا بنمايد تو را بر اين لوح
آيات و علامات بى کرانه
کردند تو را دور از اين ميانت
گه چشم و گهى حلق و گه مثانه
گوئى که جوانم، به باغ ها در
بسيار شود خشک و، تر جوانه
چون ديد خردمند روى کارى
خيره نکند گربه را به شانه
بيدار و هشيوار مرد ننهد
دل بر وطن و خانه کسانه
بشنو سخن اين کبود گنبد
فتنه چه شوى خيره بر فسانه؟
بر هرچه برون زين نشان دهندت
بکمانه ازين يابى و کمانه
شخص تو يکى دفتر است روشن
بنوشته برو سيرت زمانه
اين عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوى راستانه
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگويد سخن زبانه
آن کس که زبانش به ما رسانيد
پيغام جهان داور يگانه
او بود زبانه ى ترازوى عقل
گشته به همه راستى نشانه
بر عالم دين عالى آسمان شد
بر خانه حق محکم آستانه
در خانه دين چونکه مى نيائي؟
استاده چه ماندى بر آستانه؟
هاروت همانا که بست راهت
زى خانه بدان بند جاودانه
در خانه شدم بى تو من ازيرا
هاروت تو را هست و مر مرا نه
زين است بر او قال و قيل قولت
وز خمر خم است پر و چمانه
زين به نبود مذهبى که گيرى
از بيم عنانيش و تازيانه
گوئى که حلال است پخته مسکر
با سنبل و با بيخ رازيانه
اى ساخته مکر و کتاب حيلت
کاين گفت فلانى ز بو فلانه
بر شوم تن خويش سخت کردى
از جهل در هاويه به فانه
آن کس که تو را داد صدر آتش
خود رفت بدان جاى چاکرانه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید