شماره ٢١٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بسى کردم گه و بيگه نظاره
نديدم کار دنيا را کناره
نيابد چشم سر هرچند کوشى
همى زين نيلگون چادر گذاره
همى خوانند و مى رانند ما را
نيابد کس همى زين کار چاره
گر از اين خانه بيرون رفت بايد
ندارد سودشان خواهش نه زاره
مگر کايشان همى بيرون کشندت
از اين هموار و بى در سخت باره
نه خواننده نه راننده نبينم
همى بينم ستاره چون نظاره
همانا سنگ مغناطيس گشته است
ز بهر جان ما هر يک ستاره
فلک روغن گرى گشته است بر ما
به کار خويش در جلد و خياره
ز ما اينجا همى کنجاره ماند
چو روغن گر گرفت از ما عصاره
تو را اين خانه تن خانه ى سپنج است
مزور هم مغربل چون کپاره
ببايد رفتن، آخر چند باشى
چو متوارى در اين خانه ى تواره؟
در اين خانه چهارستت مخالف
کشيده هر يکى بر تو کناره
کهن گشتى و نو بودى بى شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره
به جان نوشو که چون نوگشت پرت
نه باک است ار کهن باشد غراره
تنت قارون شده است و جانت مفلس
يکى شاد و دگر تيمار خواره
بدين نيکو تن اندر جان زشتت
چو ريماب است در زرين غضاره
چو پيش عاقلان جانت پياده است
ندارى شرم از اين رفتن سواره
دل درويش را گر هوشيارى
ز دانش طوق ساز از هوش ياره
به کشت بى گهى مانى که در تو
نبينم دانه جز کاه و سپاره
نيامد جز که فضل و علم و حکمت
به ما ميراث از ابراهيم و ساره
چو شد پرنور جانت از علم شايد
اگر قدت نباشد چون مناره
سخن جويد، نجويد عاقل از تو
نه کفش ديم و نه دستار شاره
سخن بايد که پيش آرى خوش ايراک
سخن خوشتر بسى از پيش پاره
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پر نفع و بر کردار ياره
به از نيکو سخن چيزى نيابى
که زى دانا برى بر رسم پاره
سخن حجت گزارد نغز و زيبا
که لفظ اوست منطق را گزاره
هزاران قول خوب و راست باريک
ازو يابند چون تار هزاره



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید