شماره ٢٠٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دور باش اى خواجه زين بى مر گله
که ت نيايد چيز حاصل جز گله
هر که در ره با گله ى خوگان رود
گرد و درد و رنج يابد زان گله
خانه خالى بهتر از پر شير و گرگ
دانيال اين کرد بر دانا مله
همچو بلبل لحن و دستان ها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله
وز نهيب مؤذن و بانگ نماز
اندرون افتد به تن شان زلزله
آب تيره است اين جهان، کشتيت را
بادبان کن دانش و طاعت خله
گر کله زد جاهلى با بخت بد
مر تو را با او نبايد زد کله
چون کله گم کرد نادان مر تو را
کى تواند ديد هرگز با کله؟
با عمل مر علم دين را راست دار
آن ازين کمتر مکن يک خردله
کار بى دانش مکن چون خر، منه
در ترازو بارت اندر يک پله
چون به نادانى کند مزدور کار
گرسنه خسپد به شب دست آبله
چون نشوئى دل به دانش همچنانک
موى را شوئى به آب آمله؟
علم خورد و برد خود گسترده اند
پيش اين انبوه و گمره قافله
پيش اين گاوان که هرگزشان نبود
دل به کارى جز به کار حوصله
نان همى جويد کسى کو مى زند
دست بر منبر به بانگ و مشغله
زيمله بر تو نهاده است آن خسيس
چون کشى گر خر نگشتى زيمله
عقل تاويل است و دوشيزه نهان
چون به برگ حنظل اندر حنظله
علم حق آن است، از آن سو کش عنان
عامه را ده جمله علم خربله
پاى پاکيزه برهنه به بسى
چون به پا اندر دريده کشکله
علم تاويلى به تنزيل اندر است
وز مثل دارد به سر بر قوفله
مصقله است اين علم، زنگ جهل را
چيز نزدايد مگر کاين مصقله
عهد يزدان است کليد و، قفل او
نيست جز ترفند تقليدى يله
اى سپرده دل به دنيا، وقت بود
که شوى مر علم دين را يکدله
دهر بد گوهر به شر آبستن است
جز بلا هرگز نزاد اين حامله
دست ازو درکش چو مردان پيش ازانک
در کشندت زير شر و ولوله
چون نگيرى سلسله داوودوار؟
پيش توست آويخته آن سلسله
گر به تاريکى همى چشمت نديد
حجت اينک داشت پيشت مشعله



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید