شماره ٢٠٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنين باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است اين چرخ
گرچه خود نيست مراين نادره کان را جان
گوهر کان دلم نيز چنين شايد
خوب و هشيار و سخن گوى و معانى دان
نامه اى کرد خدا چون به خرد زى تو
نامه را نيست مگر صورت تو عنوان
نيک زين عنوان بنديش و مراد او
همه زين عنوان چون روز همى برخوان
در تن خويش ببين عالم را يکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانى که تو بارى و جهان تخم است
کيست دهقان تو و تخم تو جز يزدان؟
نه عجب کز تو خطر يافت جهان زيرا
خطر تخم به بار است سوى دهقان
مير بر تخت در ايوانش فرود آرد
چون خردمند و گراميش بود مهمان
گر نه مهمان خدائى تو تورا ايزد
چون نشانده است در اين پر ز چراغ ايوان؟
کيستي، بنگر کز بهر تو مى رويد
در صدف مرجان، در خاک کهن ريحان؟
کيستي، بنگر کز بهر تو مى زايد
مه و خورشيد زر و سيم و سرب کيوان؟
مزه اندر شکر و بوى به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنين پنهان
خوش و ناخوش که از اين خاک همى رويد
زين طعام است تو را جمله و زان درمان
تير سرما را خز است تو را جوشن
آب دريا را کشتى است تو را پالان
تو اميرى و فصيحى و تو را رعيت
حيوانند که گنگ اند همه ايشان
نيست پوشيده که شاه حيوانى تو
که نه عريانى و ايشان همگان عريان
بنده و کارکنانند تو را گوئى
تو سيلمانى و ايشان همگان ديوان
ديو اگر کارکن بى خرد و دين است
پس حقيقت همه ديواند تو را حيوان
بلکه گر ديو سخن گويد و گم راه است
عامه گمره تر ديوند همه يکسان
تو چه گوئي، که جهان از قبل اينهاست
که دريغ آيد زيشانت همى که دان؟
عامه ديوست، اگر ديو خطا گويد
جز خطا باشد هرگز سخن حيران؟
ابر چون به رزمى شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تيره شود پايان
شو حذردار، حذر، زين يله گو باره
بل نه گوباره کز اين قافله شيطان
زين قوى قافله کور و کر، اى خواجه
نتواند که رهد هيچ حکيم آسان
شهر بگذار بديشان و به دشتان شو
دشت خالى به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشين زيرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که يمگان نرهانيد مرا زينها
عدل باراد بر اين شهر زمين رحمان
گرچه زندان سليمان نبى بوده است
نيست زندان بل باغى است مرا يمگان
مشواد اين بقعه، خود نشود، هرگز
تا قيامت به حق آل نبى ويران
خيل ابليس چو بگرفت خراسان را
جز به يمگان در نگرفت قرار ايمان
اى خردمند، مشو غره بدانک ابليس
باد کرده است به خلق اندر شادروان
گرچه نيکو و بلند است و قوى خانه
پست يابيش چو بر برف بود بنيان
دست اندر رسن آل پيمبر زن
تا ز ديوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصيت، اى پور پدر، جهل است
نارد اين تخم برى جز که همه عصيان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بيخ
خاک تاريک به خورشيد شود رخشان
مردمى کن به طلب دين که بدان داده است
ايزدت عمر که تا به شوي، اى نادان
گر ستورى کنى و علم نياموزى
بر تو تاوان بود اين عمر، بلي، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتاده است
گرت گويم که ستورى نبود بهتان
سوى هشيار و خردمند ستورى تو
گر تو را از دين مشغول کند دندان
اى به نان کرده بدل عمر گرامى را
من نديدم چو تو بى حاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خيره همى تازد
گوى گشته ستي، اى پير، و طمع چوگان
مرد غواص به درياى بزرگ اندر
جان شيرين بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از اين کان جهان جان را
برگذارى به خرد زين فلک گردان
چه روى از پس اين ديو گريزنده
چه زنى پتک بر اين سرد و قوى سندان
مر مرا تازه جوانى زپس او شد،
اى جوان گر خبرت هست، چنين خلقان
اى جوان، عبرت از اين پير هم اکنون گير
از سر سولان بنديش هم از پايان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید