شماره ١٩٦

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
غريبى مى چه خواهد يارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غريبى دوستى با من گرفته است
مرا از دوستى گشته است دشمن
ز دشمن رست هر کو جست ليکن
از اين دشمن بجستن نيست رستن
غريبى دشمنى صعب است کز تو
نخواهد جز زمين و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادى بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نيارامد چو رفتى
کسى دشمن کجا ديده است از اين فن؟
چو با من دشمن من دوستى جست
مرا ز انده کهن زين گشت نو تن
سزد کاين بدکنش را دوست گيرم
چو بيرون زو دگر کس نيست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنين هرگز نديده ستم فلاخن
نديده است آنکه من ديدم ز غربت
به زير دسته سرمه ى کرده هاون
غريبى هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازين روغن در اين هاون طلب کن
که بى روغن چراغت نيست روشن
وگر چون ترب بى روغن شده ستى
بخيره ترب در هاون ميفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگيرد قدر باز اندر نشيمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداريش از آن پيشينه معدن
تواند سنگ را هرگز بريدن
اگر از سنگ بيرون نايد آهن؟
به جام زر بر دست شه آيد
مروق مى چو بيرون آيد از دن
به شهر و برزن خود در چه يابى
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در زنور قرص خورشيد
همان بينى که در تابد ز روزن
اگر مر روز رامى ديد خواهى
سر از روزن برون بايدت کردن
چو جان درتن خرد دردل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهى که بوى خوش بيابى
به مشک سوده در بايد دميدن
دل از بيهوده خالى کن خرد را
به دسته ى سير در خوش نيست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهى
ببايد رفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو در ريزى به خم گوز ارزن
اگر سوسن همى خواهى نشاندن
نخست از جاى سوسن سير برکن
چرا با جام مى مى علم جوئي؟
چرا باشى چو بوقلمون ملون؟
نشايد بود گه ماهى و گه مار
گليم خر به زر رشته مياژن
اگر گردن به دانش داد خواهى
ز جهل آزاد بايد کرد گردن
به پيش دن درون دانش چه جوئي؟
تو را دن به، به گرد دن همى دن
چو مى دانى که ت از خم گوز نايد
به طمع گوز خم را خيره مشکن
چو نتوانى نشاندن گوز و خرما
نبايد بيد و سنجد را فگندن
بخندد هوشيار از حکمت مست
هوس را خيره حکمت چون برى ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز يک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خريدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هيجن
نشايد کرد مر هشيار دل را
به باد بى خرد بر باد خرمن
سوى من جاهل است، ارچه حکيم است
به نزد عامه، هندوى برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شيون
نيابد فضل و مزد روزه داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پيش تيغ دنيا مرد دينى
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شايدت مر خويشتن را
هم اينجاست در بهشت عدن ديدن
چو در پيدا نهانى را ببينى
بدان کامد سوى تو فضل ذوالمن
چه گوئي، چند پرسى چيست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در اين پيدا نهانى را چو ديدى
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمى بينى نيارى
همى بيرون شد از تاريک گلخن
نمى يارى ز نادانى فگندن
گليم خر به وعده ى خز ادکن
از اين درياى بى معبر به حکمت
ببايدت، اى برادر، مى گذشتن
ز حکمت خواه يارى تا برآئى
که مانده ستى به چاه اندر چو بيژن
از اين تاريک چه بيرون شدن را
ز مردان مرد بايد وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهى
به فکرت دامن دل در کمر زن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید