شماره ١٩٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بنگر بدين رباط و بدين صعب کاروان
تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان
من مر تو را نمودم اگرچه نديده بود
با کاروان رباط کسى هر دوان دوان
از رفتن رباط نه نيز از شتاب خود
آگاه نيست بيشتر از خلق کاروان
خفته و نشسته جمله روانند با شتاب
هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!
در راه عمر خفته نياسايد، اى پسر،
گر بايدت بپرس ز داناى هندوان
جاى درنگ نيست مرنجان در اين رباط
برجستن درنگ به بيهودگى روان
هرک آمده است زود برفته است بى درنگ
برخوان اگر نخوانده اى اخبار خسروان
بررس کز اين محل بچه خوارى برون شدند
اسفنديار و بهمن و شاپور و اردوان
مفگن چو گوسفند تن خويش را به جر
تيمار خويش خود کن و منگر به اين و آن
اى از غمان نوان شده امروز، بى گمان
فردا يکى دگر شود از درد تو نوان
بدخو زمانه با تو به پهلو رود همى
حرمت نيافت خسرو و ازو و نه پهلوان
حرمت مدار چشم ز بد خو جهان ازانک
بى حرمتى است عادت ناخوب بدخوان
بازى است عمر ما به جهان اندر، اى پسر،
بر مرگ من مکن ز غم و درد بازوان
بفريفت مر مرا به جوانى جهان پير
پيران روان کنند، بلي، مکر بر جوان
بسيار مردمان که جهان کرد بى نوا
از بانوا شهان و نکوحال بانوان
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه
پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان
اى ناتوان شده به تن و برگزيده زهد،
زاهد شدى کنون که شدى سست و ناتوان
از دنبه تا نماند نوميد و بى نصيب
خرسند کى شود سگ بيچاره به استخوان؟
تا نيکوان هواى تو جستند با نشاط
جستى همى تو برتن ايشان چو آهوان
آن موى قير گونت چو روز سپيد گشت
از بس که روزهات فرو شد به قيروان؟
قيرت چو شير کرد جهان، جادوى است اين
جادو بود کسى که کند کار جاودان
پيرى عوانى است، نگه کن، که آمده است
ترسم ببرد خواهدت اين بدکنش عوان
اندر پدر همى نگر و دل شده مباش
بر زلف عنبرين و رخان چو ارغوان
گر نيستت خبر که چه خواهد همى نمود
بدخو جهان تو را ز غم و رنج و ز هوان
اينک پدرت نامه چرخ است سوى تو
مر راز چرخ را جز از اين نامه برمخوان
اين پندها که من شنوانيدمت همه
يارانت را چنانکه شنودى تو بشنوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید