شماره ١٨٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چه گوئي؟ اى شده زين گوى گردان پشت تو چوگان
به دست ساليان شسته زمان از موى تو قطران
ز قول رفته و مانده چه بر خواندى و چه شنودي؟
چه گفتند اين و آن هر دو؟ چه چيز است اين، چه چيز است آن؟
گر اين نزديک را گوئى و آن مر دور را گوئى
پس اين نزديک پيدا باشد و آن دورتر پنهان
به دشوارى توانى يافتن مر دور چيزى را
وليکن زود شايد يافتن نزديک را آسان
چه چيز است اين و پيدائي؟ چه چيز است آن و پنهاني؟
چه گفته است اندرين تازي؟ چه گفته است اندران دهقان؟
تو را نزديک و آسان است پيدا اين جهان، پورا
ز تو پنهان و دشوار است و دور است آن دگر گيهان
تو پنهانى و پيدائى و دشوارى و آسانى
تو را اين است پيدا تن، تو را آن است پنهان جان
مگر کز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را
در اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان
ز دانا نيست پنهان جان چنانک از چشم بينائى
ز نادان است پنهان جان چنان کز گوش کر الحان
ز نابيناست پنهان رنگ و ، بانگ از کر پنهان است
همى بينند کران رنگ را و بانگ را عميان
ز بهر ديدن جانت همى چشمى دگر بايد
که بى لون است، چشم سر نبيند جز همه الوان
ز پنهان آمد اينجا جان و پيدا شد زتن زان سان
که پنهان بر شود واندر هوا پيدا شود باران
اگر حکمت بياموزى تو تخمى چرخ گردان را
توى ظاهر توى باطن توى ساران توى پايان
در اين پيدا و نزديکت ببين آن دور پنهان را
که بند از بهر اينت کرد يزدان اندر اين زندان
چو پنهان را نمى بينى درو رغبت نمى دارى
مرين را زين گرفته ستى به ده چنگال و سى دندان
تو گريانى جهان خندان، موافق کى شود با تو؟
جهان بر تو همى خندد چرائى تو برو گريان؟
ز بهر آنکه بنمايندمان آن جاى پنهانى
دمادم شش تن آمد سوى ما پيغمبر از يزدان
به دل در چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا
بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوى زيشان
از اين پنگان برون نور است و نعمت هاى جاويدى
همه تنگى و تاريکى است اندر زير اين پنگان
تو را خلقان شد اين جامه، ز طاعت جامه اى نو کن
که عريان بايدت بودن چو بستانندت اين خلقان
در اين ايوان بسى گشتى و خلقان شد تنت واخر
نبينم با تو چيزى من همى جز باد در انبان
مثل هست اين که: جامه ى ء تن زيان آيد مران کس را
که سال و مه نباشد جز به خان اين و آن مهمان
تنت کز بهر طاعت بد به عصيانش بفرسودى
چه عذر آرى اگر فردا بخواهند از تو اين تاوان؟
اگر گوئى «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت »
بدان جا هم فلان بيزار گردد از تو هم بهمان
چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهى کردى
نرفتى يک قدم با اهل ايمان در ره ايمان؟
به راه معصيت در گر ز ميرانى و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کورانى و از کران؟
اگر چون خر به خور مشغولى و طاعت نمى دارى
قبا بفگن که در خور تر تو را از صد قبا پالان
ز بهر آن کاورى طاعت که چون تو خر نکرده ستى
چرا کرد ايزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟
اگر چه خر به نيسان شاد و سران و دنان باشد
ز بهر خر نمى گردد به نيسان دشت چون بستان
اگر همچون منى زنده تو بى طاعت مشو غره
که نه گر ميزبان يابد همي، نه گرچه يابد نان
خداوندى نيابد هيچ طاغى در جهان گرچه
خداوندش همى خواند تگين و تاش يا طوغان
تو را فرمان چگونه برد خواهد شهر يا برزن
چو جان تو تورا خود مى نخواهد برد و تن فرمان؟
به فرمان تن تو باز ماند از مجلس و مسجد
به بهمن مه ز بيم برف، وز گرما به تابستان
به وقت مجلس علمى به خواب اندر شود چشمت
چو بيرون آمدى در وقت ياد آيدت صد دستان
اگر فرمان تن کردى و در اصطخر بنشستى
از اهل البيت پيغمبر نگشتى نامور سلمان
گناه کاهلى ى خود را هميشه بر قضا بندى
که «کارى نايد از من تا نخواهد داور سبحان »
چرا چون گرسنه باشى نخسپى وز قضا جوئى
که پيش آرد طعامت؟ بل بخواهى نان ازين و زان
شبانگه بس گران باشى بخسپى بى نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحى را سبک باشى سحرگاهان
زکات مال جز قلب و سرب ندهى به درويشان
نثار مير عدلى هاى چون زهره برى رخشان
زچشمت خواب بگريزد چو گوشت زى رباب آيد
به خواب اندر شوى آنگه که برخواند کسى فرقان
به مؤذن بس به دشوارى دهى هر سال صاع سر
به مطرب هر زمان آسان دهى کژ موش با خفتان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا
که ديوانت نهاده ستند در دل سيرت گرگان
به مسجد خواندت مؤذن چو گرگى زان فرو ليکن
دوى چون گرگ يونان گر به گرگان خواندت سلطان
ز نيکى ها گريزانى سوى بدها شتابانى
چرا با صورت مردم گرفتى سيرت ديوان؟
ازيرا جاهلى در دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان
اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگى
پديد آيد کجا رندد ز پولادش مگر سوهان؟
ببر از ننگ ناداني، طلب کن فخر دانش را
مگر يک ره برون آئى به حيلت زين رمه ى حيوان
به پند تلخ معنى دار به شکر درد جهلت را
چو درد معده را خوشى و تلخى بايد و والان
به حکمت مر دل ويرانت را خوش خوش عمارت کن
که ويران را عمارت گر همى خوش خوش کند عمران
به حکمت چون شد آبادان دلت نيکو سخن گشتى
که جز ويران سخن نايد برون از خاطر ويران
سخن را جامه معنى باشد، اى عريان سخن خواجه،
تو در خزى و در ديبا چرا گوئى سخن عريان؟
ز ديوان دور شو تا راه يابد سوى تو حکمت
سخنت آنگه شود بى شک سزاى دفتر و ديوان
چو با دانا سخن گوئى سخن نيکو شود زيرا
که جز در مدح پيغمبر نشد نيکو سخن حسان
ز يار زشت نامت زشت شد نام و سزاوارى
چنان کز بخت فرعون لعين بدبخت شد هامان
ز فعل خويش بايد نام نيکو مرد را زيرا
به داد خويشتن شد نز پدر معروف نوشروان
به حجت گوى اى حجت سخن با مردم دانا
که مرد جوهرى خرد به قيمت لؤلؤ و مرجان
به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند در ريگ و شورستان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید