شماره ١٧٥

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مر جان مرا روان مسکين
دانى که چه کرد دوش تلقين؟
گفتا چو ستور چند خسپى
بنديش يکى ز روز پيشين
بنگر که چه کرده اى به حاصل
زين خوردن شور و تلخ و شيرين؟
بسيار شمرد بر تو گردون
آذارو دى و تموز و تشرين
بنگر که چو شنبليد گشته است
آن لاله آب دار رنگين
وان عارض چون حرير چينى
گشته است به فام زرد و پرچين
شاهين زمانه قصد تو کرد
بربايدت اين نفايه شاهين
تنين جهان دهان گشاده است
پرهيز کن از دهان تنين
جان و تن تو دو گوهر آمد
يکى زبرين دگر فرودين
بر گوهر خانگى مبخشاى
بخشاى بر آن غريب مسکين
رفتند به جمله يار کانت
بپسيچ تو راه را، و هلا، هين!
زيرا که پل است خر پسين را
در راه سفر خر نخستين
نو گشته کهن شود على حال
ور، نيست مگر که کوه شروين
آن کودک همچو انگبين شد
آمد پيرى ترش چو رخپين
بالين سر از هوس تهى کن
بر بستر دين بهوش بنشين
آئين تنت همه دگر شد
تو نيز به جان دگر کن آئين
زين صورت خوب خويش بنديش
با هفت نجوم همچو پروين
چشم و دهن و دو گوش و بينى
پروين تو است، خود همى بين
اين صورت خوب را نگه دار
تا نفگنيش به قعر سجين
غافل منشى ز ديو و برخوان
بر صورت خويش سورة التين
زى حرب تو آمده است ديوى
بدفعل تر از همه شياطين
آن اين تن توست، ازو حذر کن
وز مکر و فريب اين به نفرين
زين ديو نکال اگر ستوهى
بر مرکب دينت برفگن زين
از عهد و وفا زه و کمان ساز
از فکرت و هوش تير و ژوپين
يارى ندهد تو را بر اين ديو
جز طاعت و حب آل ياسين
گرد دل خود ز دوستى شان
بر ديو حصار ساز و پرچين
در باغ شريعت پيمبر
کس نيست جز آل او دهاقين
زين باغ نداد جز خس و برگ
دهقان هرگز بدين مجانين
زيرا که خرند و خر نداند
مر عنبر و عود را ز سرگين
بشتاب و بجوى راه اين باغ
گر نيست مگر به چين و ماچين
تين و زيتون ببين در اين باغ
وان شهر امين و طور سينين
اى جان تو را به باغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزيين
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و ميوه و رياحين
برگ و خس و خار پيش خر کن
شمشاد و سمن تو را و نسرين
بر «حدثنا» مباش فتنه
بر سخته ستان سخن به شاهين
فرعون لعين بى خرد را
بر موسى دور خويش مگزين
مشک تبتى به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزين
بالينت اگرچه خوب و نرم است
سر خيره منه به زير بالين
گوئى که فلان فقيه گفته است
آن فخر و امام بلخ و بامين
کاين خلق خداى را ببينند
بر عرش به روز حشر همگين
وان کو نه بر اين طريق باشد
او کافر و رافضى است و بى دين
اى تکيه زده بر اين در از جهل
بر خيره شده عصاى بالين
من پيش رو تو را نگويم
چيزى که فزايدت ز من کين
ليکن رود اين مرا همانا
کاشتر بکشم به تيغ چوبين
اى حجت بقعت خراسان
با ديو مکن جدال چندين
در دولت فاطمى بياگن
ديوانت به شعر حجت آگين
تا نور برآورد ز مغرب
تاويل نماز بامدادين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید