شماره ١٦٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گر تو اى چرخ گردان مادرم
چون نه اى تو ديگر و من ديگرم؟
اى خردمندان، که باشد در جهان
با چنين بد مهر مادر داورم؟
چونکه من پيرم جهان تازه جوان
گر نه زين مادر بسى من مهترم؟
مشکلى پيش آمده ستم بس عجب
ره نمى داند بدو در خاطرم
يا همى برمن زمانه بگذرد
يا همى من بر زمانه بگذرم
گرگ مردم خوار گشته است اين جهان
بنگر اينک گر ندارى باورم
چون جهان مى خورد خواهد مرمرا
من غم او بيهده تا کى خورم؟
اى برادر، گر ببينى مر مرا
باورت نايد که من آن ناصرم
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد ديگر به گوهر عنصرم؟
حسن و بوى و رنگ بود اعراض من
پاک بفگند اين عرضها جوهرم
شير غران بودم اکنون روبهم
سرو بستان بودم اکنون چنبرم
لاله اى بودم به بستان خوب رنگ
تازه، و اکنون چون بر نيلوفرم
آن سيه مغفر که بر سر داشتم
دست شستم سال بربود از سرم
گر شدم غره به دنيا لاجرم
هر جفائى را که ديدم درخورم
گر تو را دنيا همى خواند به زرق
من دروغ و زرق او را منکرم
آن کند با تو که با من کرد راست
پيش من بنشين و نيکو بنگرم
فعل هاى او زمن بر خوان که من
مر تو را زين چرخ جافى محضرم
اى مسلمانان، به دنيا مگرويد
من شما را زو گواه حاضرم
با شما گر عهد بست ابليس ازو
گر وفا يابيد ازو من کافرم
اين جهان بود، اى پسر، عمرى دراز
هر سوئى يار و رفيق بهترم
رفته ام با او به تاريکى بسى
تا تو گفتى ديگرى اسکندرم
زيرپاى خويش بسپرد او مرا
من ره او نيز هرگز نسپرم
گر جهان با من کنون خنجر کشد
علم توحيد است با وى خنجرم
نيز از اين عالم نباشم برحذر
زانکه من مولاى آل حيدرم
افسر عالم امام روزگار
کز جلالش بر فلک سود افسرم
فر او پر نور کرد اشعار من
گرت بايد بنگر اينک دفترم
اى خردمندى که نامم بشنوى
زين خران گر هوشيارى مشمرم
وز محال عام نادان همچو روز
پاک دان هم بستر و هم چادرم
هيچ با بوبکر و با عمر لجاج
نيست امروز و نه روز محشرم
کار عامه است اين چنين ترفندها
نازموده خيره خيره مشکرم
آن همى گويد که سلمان بود امام
وين همى گويد که من با عمرم
اينت گويد مذهب نعمان به است
وانت گويد شافعى را چاکرم
گر بخرم هيچ کس را بر گزاف
همچو ايشان لامحاله من خرم
مر مرا بر راه پيغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم
چند پرسى «بر طريق کيستي؟»
بر طريق و ملت پيغمبرم
چون سوى معروف معروفم چه باک
گر سوى جهال زشت و منکرم!
گر به حجت پيشم آيد آفتاب
بى گمان گردى کزو روشن ترم
ظاهرى را حجت ظاهر دهم
پيش دانا حجت عقلى برم
پيش دانا به آستين دست دين
روى حق از گرد باطل بسترم
نيست برمن پادشاهى آز را
مير خويشم، نيست مثلى همبرم
گر تو را گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده است بر من مادرم
اى برادر، کوه دارم در جگر
چون شوى غره به شخص لاغرم
برتر از گردون گردانم به قدر
گرچه يک چندى بدين شخص اندرم
شخص جان من به سان منظرى است
تا از اين منظر به گردون بر پرم
مر مرا زين منظر خوب، اى پسر
رفته گير و مانده اينجا منظرم
منبر جان است شخصم گوش دار
پند گير اکنون که من بر منبرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید