شماره ١٥٩

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
پانزده سال برآمد که به يمگانم
چون و از بهر چه؟ زيرا که به زندانم
به دو بندم من ازيرا که مر اين جان را
عقل بسته است و به تن بسته ديوانم
چه عجب گر ندهد ديو مرا گردن؟
سروريش چه کنم؟ من نه سليمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را
نيستم همچو سليمان که چو سلمانم
همچو خورشيد منور سخنم پيداست
گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گيرد دلت از حکمت من چون ماه
که دلت را من خورشيد درفشانم
کان علم و خردو حکمت يمگان است
تا من مرد خردمند به يمگانم
گرد گر گشت تنم نيست عجب زيراک
از تن پير در اين گنبد گردانم
از ره دين که به جان است نگشته ستم
زانکه در زير فلک نيست چو تن جانم
مر مرا گوئي: چون هيچ برون نائي؟
چه نکوهيم گر از ديو گريزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائى
گر تو دانى که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهى که بخندند و بخندانند
چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر اين قوم بخندم چو بيازارم
پس بر اين خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دى از بهر چه خنديدم
خود من امروز به دل خسته و گريانم
خنده از بى خردان خيزد، چون خندم
چون خرد سخت گرفته است گريبانم؟
نروم نيز به کام تن بى دانش
چون روم نيز چو از رفته پشيمانم؟
تازه رويم به مثل لاله نعمان بود
کاه پوسيده شد آن لاله نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد
نبود فردا جز باد در انبانم
چون نينديشم کز بهر چرا بسته است
اندر اين کالبد ساخته يزدانم؟
دى به دشت اندر چون گوى همى گشتم
وز جفاى فلک امروز چو چوگانم
گر من آنم که چو ديباجى نو بودم
چونکه امروز چو خفسانه خلقانم؟
زين پسم باز کجا برد همى خواهد
چون برون آرد از اين خانه بيرانم؟
اندر اين خانه ستم کردم و خوش خوردم
چون ستوران که تو گفتى که نه انسانم
چون نترسم که چو جائى بروم ديگر
به بد خويش بياويزم و در مانم؟
چون هم امروز نگويم که چو درمانم
به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خيره درآويزم
نهلندم، ببرند از بن دندانم
خيزم اکنون که از اين راز شدم آگه
گرد کردار بد از جامه بيفشانم
پيشتر زانکه از اين خانه بخوانندم
نامه خويش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا
خيره بر خويشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نيکى گردد چو کنم توبه
که چنين کرد ايزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خير است
نکنم آنچه بدانم که نمى دانم
حق هرکس به کم آزارى بگزارم
که مسلمانى اين است و مسلمانم
نروم جز سپس پيش رو رحمان
گر درست است که من بنده رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را
اين قدر دانم ايرا که نه حيرانم
گه چنين گه نه چنين، اين سخن مست است
چشم دارم که نخوانى سوى مستانم
هرکه م او از پس تقليد همى خواند
نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسى که «چگوئى تو به ياران در؟»
چون نپرسى زهمه امت يکسانم؟
گر مسلمانان ياران نبى بودند
من مسلمانم، من نيز ز يارانم
گر چو تو شيعت ايشان نبوم من نيست
بس شگفتى که نه من امت ايشانم
گر ببايد گرويدن به کسى ديگر
با محمد، پس پيش آر تو برهانم
خشم يک سو فگن اينک تو و اينک من
گر سوارى پس پيش آى به ميدانم
پيش من سرکه منه تا نکنى در دل
که بخرى به دل سرکه سپندانم
چون به حرب آئى با دشنه نرم آهن؟
مکن، اى غافل، بنديش ز سوهانم
گر تو را پشت به سلطان خراسان است
هيچ غم نيست ز سلطان خراسانم
صد گواه است مر عدل که من ز ايزد
بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم
از در سلطان ننگ است مرا زيراک
من به نيکو سخنان بر سر سرطانم
نه بجز پيش خداى از بنه برپايم
نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم
حجتم روشن از آن است که من بر خلق
حجت نايب پيغمبر سبحانم
پيش دنيا نکنم دست همى تا او
نکشد در قفص خويش به دستانم
تخته کشتى نوحم به خراسان در
لاجرم هيچ خطر نيست ز طوفانم
غرقه اند اهل خراسان و نى آگاهند
سر به زانو بر من مانده چنين زانم
اى سر مايه هر نصرت، مستنصر،
من اسير غلبه ى لشکر شيطانم
عدل و احسان تو طوق است در اين گردن
غرقه عدل تو و بنده احسانم
کس به ميزان خرد نيست مرا پاسنگ
چون گران است به احسان تو ميزانم
من به بستان بهشت اندرم از فضلت
حکمت توست درو ميوه و ريحانم
تو نبيره و پسر موسى و هارونى
زين قبل من عدو لشکر هامانم
همچو پر نور دل تو، ز عوار و عيب،
من بيچاره ز عصيان تو عريانم
دفترم پر ز مديح تو و جد توست
که من از عدل و زاحسانت چو حسانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید