شماره ١٤٨

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين روزگار بى خطر و کار بى نظام
وام است بر تو گر خبرت هست، وام، وام
بر تو موکلند بدين وام روز و شب
بايدت باز داد به ناکام يا به کام
دل بر تمام توختن وام سخت کن
با اين دو وام دار تو را کى رود کلام؟
اندر جهان تهى تر ازان نيست خانه اى
کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام
شوم است مرغ وام، مرو را مگير صيد
بى شام خفته به که چو از وام خورده شام
رفتنت سوى شهر اجل هست روز روز
چون رفتن غريب سوى خانه گام گام
جوى است و جر بر ره عمرت ز دردها
ره پر ز جر و جوى و هوا سرد و، تار بام
ليکن تو هيچ سير نخواهى همى شدن
زين جر و جوى کوفتن و راه بى نظام
هر روز روزگار نويدى دگر دهدت
کان را هگرز ديد نخواهى همى خرام؟
اى روزگار، چونکه نويدت حلال گشت
ما را و، گشت پاک خرامت همه حرام؟
احسان چرا کنى و تفضل بجاى آنک
فردا برو به چنگ و جفا بر کشى حسام؟
هر کو قرين توست نبيند ز تو مگر
کردارهاى ناخوش و گفتارهاى خام
گفتارهات من به تمامى شنوده ام
زيرا که من زبان تو دانم همه تمام
بيزارم از تو و همه يارانت، مر مرا
تا حشر با شما نه عليک است و نه سلام
در کار خويش عاجز و درمانده نيستم
فضل مرا به جمله مقرند خاص و عام
ليکن مرا به گرسنگى صبر خوشتر است
چون يافتن ز دست فرومايگان طعام
با آب روى تشنه بمانى ز آب جوى
به چون ز بهر آب زنى با خران لطام
از چاشت تا به شام تو را نيست ايمنى
گر مر تو راست مملکت از چاچ تا به شام
آزاده و کريم بيالايد از لئيم
چون دامن قبات نيفشانى از لئام
ماميز با خسيس که رنجه کند تو را
پوشيده نرم نرم چو مر کام را ز کام
جز رنجگى هگرز چه بينى تو از خسيس
جز رنجگى چه ديد هگرز از ز کام کام؟
بدخو شدى ز خوى بد يار بد، چنانک
خنجر خميده گشت چو خميده شد نيام
گر شرمت است از آنکه پس ناکسى روى
پرهيز کن ز ناکس و با او مکش زمام
شهوت فرو نشان و به کنجى فرو نشين
منشين بر اسپ غدر و طمع را مده لگام
در نامه طمع ننوشته است دست دهر
ز اول مگر که ذل و سرانجام واى مام
اى بى وفا زمانه مرا با تو کار نيست
زيرا که کارهاى تو دام است، دام، دام
بى باک و بدخوى که ندانى به گاه خشم
مر نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام
من دست خويش در رسن دين حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام
تدبير آن همى کنم اکنون که بر شوم
زين چاه زشت و ژرف بدين بى قرار بام
سوى بهشت عدن يکى نردبان کنم
يک پايه از صلات و دگر پايه از صيام
اى بر سر دو راه نشسته در اين رباط
از خواب و خورد بيهده تا کى زنى لکام؟
از طاعت تمام شود، اى پسر، تو را
اين جان ناتمام سرانجام کار تام
ايزد پيام داد به تو کاهلى مکن
در کار، اگر تمام شنوده ستى آن پيام
گفتا که «کارهاى جهان جمله بازى است
جاى مقام نيست، مجو اندرو مقام »
دست از جهان سفله به فرمان کردگار
کوتاه کن، دراز چه افگنده اى زمام؟
گر عمر خويش نوح تو را داد و سام نيز
زايدر برفت بايدت آخر چو نوح و سام
سنگى زده است پيرى بر طاس عمر تو
کان را به هيچ روى نيابد کسى لحام
پيرى و سستى آمد و کشتيم خفت و خيز
زين بيشتر نساخت کسى مرگ را طعام
فرجام کار خويش نگه کن چو عاقلان
فرجام جوى روى ندارد به رود و جام
وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ
بر يک نهاد ماند نخواهد همى مدام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید