شماره ١٤٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
گسستم ز دنياى جافى امل
تو را باد بند و گشاد و عمل
غزال و غزل هر دوان مر تو را
نجويم غزال و نگويم غزل
مرا، اى پسر، عمر کوتاه کرد
فراخى ى اميد و درازى ى امل
زمانه به کردار مست اشترى
مرا پست بسپرد زير سبل
بسى ديدم اجلال و اعزازها
ز خواجه ى جليل و امير اجل
وليکن ندارد مرا هيچ سود
امير اجل چون بيايد اجل
اگر عاريت باز خواهد ز ما
زمانه نه جنگ آيد و نه جدل
چنانک آمدى رفت بايد همى
به تقدير ايزد تعالى وجل
تهى رفت خواهى چنانک آمدى
نماند همى ملک و مال و ثقل
مرو مفلس آنجا؛ که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل
چو ورزه به ابکاره بيرون شود
يکى نان بگيرد به زير بغل
چو بى توشه خواهى همى برشدن
از اين تيره مرکز به چرخ زحل؟
پشيزى که امروز بدهى ز دل
درميت بدهند فردا بدل
وليکن کسى کو نداده است دوغ
چرا دارد اميد شير و عسل؟
به بغداد رفتى به ده نيم سود
بريدى بسى بر و بحر و جبل
خدايت يکى را به ده وعده کرد
بده گر ندارى به دل در خلل
جهان جاى الفنج غله ى تو است
چه بى کار باشى در اين مستغل؟
جهان را به سايه ى درختى زدند
حکيمان هشيار دانا مثل
بپرهيز از اين بى وفا سايه زانک
بسى داند اين سايه مکر و حيل
گهى دست مى يابد و گاه پاى
به يک دست و يک پاى لنگ است و شل
به دست زمانه کند آسمان
همى ساخته قصرها را طلل
به مکر جهان سجده کردند خلق
همى پيش ازين پيش لات و هبل
حديث هبل سوى دانا نبود
شگفتى تر ازين پيش لات و هبل
حديث هبل سوى دانا نبود
شگفتى تر از کار حرب جمل
وز اين قوم کز فتنگى مانده اند
هنوز اندر آن زشت و تيره وحل
چگونه برد حمله بر شير ميش
کسى اين نديده است از اهل ملل
تو اى بى خرد گر نه ديوانه اى
مر آن ميش را چون شده ستى حمل
به خونابه شوئى همى روى خويش
سزاى تو جاهل بد آن مغتسل
تو را علت جهل کالفته کرد
کزين صعبتر نيست چيز از علل
نبينى که عرضه کند علتت
همى جان مسکينت را بر وجل؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید