شماره ١٤١

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
طمع ندارم ازين پس زخلق جاه و محل
مگر به خالق و دادار خلق عز و جل
حرام را چو ندانستمى همى ز حلال
چو سرو قامت من در حرير بود و حلل
به طبع رفت به زيرم همى جهان جهان
چو خوش لگام يکى اسپ تيز رو به مثل
دوان به سوى من از هر سوى حلال و حرام
چو سيل تيره و پر خس به پستى از سر تل
من فريفته گشته به جهل، تکيه زده
به قول جعفر و زيد و ثناى خيل و خول
فگند پهن بساطى به زير پاى نشاط
به عمر کوته خود در دراز کرده امل
مرا خبر نه ازانک اين جهان مرد فريب
به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل
گر از دروغ و ز درغل جهى بجه ز جهان
که هم دروغ زن است اين جهان و هم درغل
مدار دست گزافه به پيش اين سفله
که دست باز نيابى مگر شکسته و شل
ز پيش آنکه تو را برنهد به طاق جهان
تو بر نه او را، اى پور، مردوار به پل
محل و جاه چه جوئى به چاکرى ز امير؟
چگونه باشد با چاکريت جاه و محل؟
به دست جان تو بر دنبلى به دست طمع
ببر دو دست طمع تا بيفتد اين دنبل
روا بود که به مير اجل تو پشت کنى
اگر امير اجل باز دارد از تو اجل
تو را به درگه مير اجل که برد؟ طمع
اگر طمع نبود خود تؤى امير اجل
وگر اجل به امير اجل نيز رسد
چرا کني، تو بغا، دست پيش او به بغل؟
چرا که باز نگردى به طاعت خالق
به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟
به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طرى و تازه شود تيره روى باغ به طل
حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو
بدين سه کارى گوئى به روز حشر بحل
چو گور دشت بسى رفته اى نشيب و فراز
چو عندليب بسى گفته اى سرود و غزل
چو روزگار بدل کرد تير تو به کمان
چرا کنون نکنى تو غزل به زهد بدل؟
هزار شکر خداوند را که خرسند است
دلم ز مدح و غزل بر مناقب و مقتل
اگرچه زهد و مناقب جمال يافت به من
مرا بلند نشد قدر جز بدين دو قبل
شرف همى به حمل يابد آفتاب ارچند
نيافته است خطر جز که ز آفتاب حمل
به زهد و طاعت يابد عمارت و نزهت
دل معطل مانده، شده خراب و طلل
سبک به سوى در طاعت خداى گراى
اگرچه از بزه برتو گران شده است ثقل
اگرچه غرقه اى از فضل او نميد مباش
به علم کوش و زين غرق جهل بيرون چل
به سوخته بر سرکه و نمک مکن که تو را
گلاب شايد و کافور سازد و صندل
مکن چنانکه در اين باب عاميان گويند
«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل »
سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکيم
اگر تو اين خر لنگت برون برى ز وحل
دراز گشت مقامت در اين رباط کهن
گران شدى و سبک جان بدى تو از اول
چو کاهلان همه خوردى و چيز نلفغدى
کنون ببايد بى توشه رفتن اى منبل
ازين ربودى و دادى بدان به زرق و فسوس
ازان برين زدى و زين بران به زرق و حيل
تو را جوانى و جلدى گليم و سندل بود
کنونت سوخت گليم و دريده شد سندل
همه شدند رفيقان، تو را ببايد شد،
به کاهلى نگذارندت ايدرو به کسل
رهى درازت پيش است و سهمگن که درو
طعام و آب نشايد مگر به علم و عمل
دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است
چو خار و خس بود آرى دروغ و مکر و خلل
به راستى رو، پورا، و راستى فرماى
کز اين دو گشت محمد پيمبر مرسل
نخست منزلت از دين حق به راستى است
درين خلاف نکرده است خلق از اهل ملل
اگر به دين حق اندر به راستى بروى
سرت ز تيره و حل برشود به چرخ زحل
چو گاو مهمل منشين ز دين و، دانش جوى
اگر تو گاو نه اى مانده از خرد مهمل
يکيت مشعله بايد، يکى دليل به راه
دليل خويش عمل گير، وز خرد مشعل
ز جهل بر وحلي، گر به علم دين برسى
خداى عز و جل دست گيردت ز وحل
به گوش در سخن حجت اى پسر عسل است
جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید