شماره ١٣٤

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اين طارم بى قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عيش چو قند کودکى را
پيرى چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
اى تاخته شصت سال زيرت
اين مرکب بى قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئى
وصف سر زلفک معلق؟
يک چند به زرق شعر گفتى
بر شعر سياه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
اى باطل و هزل را مطابق
بيدار شو و به دست پرهيز
چون سنگ بگير دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدى به حق مطوق
حق نيست مگر که حب حيدر
خيرات بدو شود محقق
گيتى همه جهل و حب او علم
مردم همه تيره او مروق
آن عالم دين که از حکيمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بى شرح و بيان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابليس بريد ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتيى نيست
جز حب على به قول مطلق
اى غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پيش توست زورق
غرقه شديئى به پيش کشتى
گر نيستيى به غايت احمق؟
جز بى خردى کجا گزيند
فرسوده گليم بر ستبرق؟
ديوانه شدى که مى ندانى
از نقره پخته خام زيبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
اين محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید