شماره ١٣٢

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به ديبا بپوشيد نوروز رويش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نيسان همى قرطه سبز پوشد
درختى که آبان برون کرد ازارش
گهى در بارد گهى عذر خواهد
همان ابر بدخوى کافور بارش
که کرد اين کرامت همان بوستان را
که بهمن همى داشتى زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بيدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نيسان بساطى
که ياقوت پود است و پيروزه تارش
گر ارتنگ خواهى به بستان نگه کن
که پر نقش چين شد ميان و کنارش
درم خواهى از گلبانش گذر کن
وشى بايدت مگذر از جويبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنين در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهارى
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوى شهوار دارد
مشو غره خيره به روى چو قارش
نگه کن بدين کاروان هوائى
که کافور و در است يکرويه بارش
سوى بوستانش فرستاده دريا
به دست صبا داده گردون مهارش
که ديده است هرگز چنين کاروانى
که جز قطره بارى ندارد قطارش؟
به سال نو ايدون شد اين سال خورده
که برخاست از هر سوى خواستارش
چو حورا که آراست اين پيرزن را؟
همان کس که آراست پيرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگيرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، اى برادر
به هرچه ت بگويد مدار استوارش
فريبنده گيتى شکارت نگيرد
جز آنگه که گوئى «گرفتم شکارش »
به جنگ من آمد زمانه، نبينى
سرو روى پر گردم از کارزارش
چو دود است بى هيچ خير آتش او
چو بيد است بى هيچ بر ميوه دارش
به خرما بنى ماند از دور ليکن
به نسيه است خرما و نقد است خارش
نخرد بجز غمر خارش به خرما
ازين است با عاقلان خارخارش
پر از عيب مردم ندارد گرامى
کسى را که دانست عيب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بى خير خارش، به بى نور نارش
سوى دهر پر عيب من خوار ازانم
که او سوى من نيز خوار است بارش
به دين يافته است اين جهان پايدارى
اگر دين نباشد برآيد دمارش
چو من از پس دين دويدم ببايد
دويدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دينم همى مرد دنيا
نه آيد به کارم نه آيم به کارش
نبيند زمن لاجرم جز که خوارى
نه دنيا نه فرزند زنهار خوارش
کسى را که رود و مى انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،اى بى خرد، گر خود از جهل مستى
چه بايدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبيد است و نادانى اصل بلائى
که مرد مهندس نداند شمارش
يکى مرکب است، اى پسر، جهل بدخوى
که بر شر يازد هميشه سوارش
يکى بدنهال است خمر، اى برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نيارم که يارم بود جاهل ايرا
کرا جهل يار است يار است مارش
نگر گرد ميخواره هرگز نگردى
که گرد دروغ است يکسر مدارش
چو ديوانه ميخواره هرچه ت بگويد
نه بر بد نه بر نيک باور مدارش
به خواب اندرون است ميخواره ليکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسى را که فردا بگريند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش؟
جهان دشمنى کينه دار است بر تو
نبايد که بفريبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زين سپس يار غارش
نه ام يار دنيا به دين است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در اين حصار از جهان کيست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبرى که سرهاى شيران جنگى
ببوسند خاک قدم بنده وارش
به مردى چو خورشيد معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار يزدان درون جاى يابى
اگرجاى جوئى تو در زينهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دليل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تيغ و بازوى خنجر گزارش
على آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بيم قوى نيزه مار سارش
خطيبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضيع و شريف و صغارو کبارش
چه گويم کسى را که ابليس گمره
کشيده است از راه يک سو فسارش؟
بگويم چو گويد «چهارند ياران »
بياهنجم از مغز تيره بخارش
چهار است ارکان عالم وليکن
يکى برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نيز وليکن
بر آن هرسه پيداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلى جز به مردم
اگر چند نزديک باشد حمارش؟
هگرز آشنائى بود همچو خويشى
که پيوسته زو شد نبى را تبارش؟
على بود مردم که او خفت آن شب
به جاى نبى بر فراش و دثارش
همه علم امت به تاييد ايزد
يکى قطره خرد بود از بحارش
گر از جور دنيا همى رست خواهى
نيابى مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اويم
که بنده است چون من هزاران هزارش
يکى يادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمايم سوى يادگارش
فلک چاکر مکنت بيکرانش
خرد بنده خاطر هوشيارش
درختى است عالى پر از بار حکمت
که به انديشه بايدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودى بدو شو
بخور نوش خور ميوه خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد هميشه تغارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید