شماره ١٣٠

غزلستان :: ناصر خسرو :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
هر کس به نسب نيک ندانى و به آلش
بر نسبت او نيست گوا به ز فعالش
زيرا که درختى که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختى
آباد درختى که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهين نسبت اوى است
شايد که نپرسى ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردى نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشايد در منطق
از مرد سخن هرگز گويند نعالش؟
نفسى که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نياغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدين سست سؤالش
گر نيست به جعبه ش در چون تير مقالى
کس دست نگيرند ز پيروز و ينالش
ور نيست به ديبا تنش آراسته، شايد،
چون خويشتن آراست به ديباى خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالى
از هول شود زايل ازو خوابش و هالش
وز گاه بيفتد به سوى چاه فرودين
وز صدر برانند سوى صف نعالش
اى کرده تو را بسته و مطواع فلان مير
آن ميخ کشن ساز و سيه اسپ عقالش
تو همبر آن مير شوى گر طمع خويش
بيرون کنى از دولت و از نعمت و مالش
ميرى بود آنکو چو به گرمابه درآيد
خالى شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خيزد از چند و چه و چون
داناى سخن پيشه بخندد ز اقوالش!
بل مير حکيمى است که اندر دل اوى است
خيل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خيزد از آيات الهى
سقراط سزد چاکرو ادريس عيالش
آن را نبرم مال همى ظن که خداوند
در سنگ نهاده است و در اين خاک و رمالش
بل مال يکى جوهر عالى است که دانا
داند که خرد شايد صندوق و جوالش
آن مال خداى است که زنهار نهاده است
اندر دل پاکيزه پيغمبر و آلش
آن آب حيات است که جاويد بماند
نفسى که ازين داد کريم متعالش
زين مال و ازين آب رسيد احمد تازى
در عالم گوينده دانا به کمالش
نور ازلى را چو دلش راست به پذيرفت
الله زمين شد که نديدند مثالش
وز برکت اين نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همى گويد کاواز شنودى
منديش از آن جاهل و منيوش محالش
وين نور بر اولاد نبى باقى گشته است
کز نفس پيمبر به وصى بود وصالش
زيرا که نشد دادگر از کرده پشيمان
نه نيز ز کارى بگرفته است ملالش
زين نور بيابى تو اگر سخت بکوشى
با آنکه نيابى ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمى در خواب بيند
روشن شودش ديده ز پر نور خيالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار يمينش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسى است
وز خلق جهان نيست جز او شوى حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بيارند در اين ننگ و نکالش
کى نرم کند جز که به فرمان روانش
اين شير به زير قدمت گردن و يالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپيوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شده ستم
از دهر کى انديشم وز بيم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شير بتابد
گر شير نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشترى آيد
مريخ نهد داغى بر طلعت فالش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید